eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 آنشب با آنهمه دلخوری از محمد جواد خوابیدم و فردا صبح توی رستوران، وقتی دور یک میز برای صرف صبحانه جمع شدیم، بهار فوری رفت تا رفع سوتفاهم کند. و دیدم چطور با هم حرف می‌زدند. حتما محمد جواد باور نکرد ولی بهار باز هم توضیح داد. گرچه دیگر اصلا مهم هم نبود. بهار که آمد سر میز بی مقدمه گفت : _دخترا صبحونه بخوریم برای دعای وداع همه میریم حرم که بعد از ظهر اتوبوس ها برای برگشت میان دم در هتل. همان لحظه گفتم : _من نمیام. نگاه بهار و محدثه سمتم آمد. _کجا نمیای؟ بهار پرسید و من جواب دادم: _حرم.... محدثه با تعجب گفت : _دلت میاد؟..... دعای وداع چی میشه پس ! _من از اتاق هم دعا میخونم هم شکایتم رو به آقا میگم که یه پسر دو متر ریشی چطور به من تهمت زد. _کوتاه بیا دلارام.... من برای محمد جواد توضیح دادم که.... _مهم نیست بهار جان.... دلم شکسته.... چه توضیح میدادی چه نه، من نمیبخشم.... جلوی چشم اونهمه آدم دیشب سرم داد زده!.... حتی نذاشت حرف بزنم. _عزیزم بخشنده باش.... حالا هر طوری شده اونم حق داشته.... شما امانت بودی دستش.... نگرانت شده. قانع نشدم که بهار گفت: _ببین داره میاد. یک آن نگاه کردم دیدم سینی صبحانه ی میز ما را سمت ما می آورد. نگاهم را از او گرفتم و خلاف جهت چرخاندم. به میزمان رسید و گفت: _صبح خانم ها بخیر.... و بعد در حالیکه مربا و کره و پنیر و نان را روی میز میچید گفت: _اگه چیز دیگری میل دارید بیارم؟ بهار به جای کسری میز صبحانه گفت‌ : _آقا محمد جواد.... دل بعضی ها شکسته بخاطر داد دیشب شما. مکثی کرد و جواب داد: _اِی داد از من.... چه کنم که دیشب خونم جوش اومد و.... توجهی به او نکردم و همچنان سرم برگشته بود که محدثه گفت: _شرمنده.... من تخم مرغ پخته میخورم اگه زحمتی نیست. و بهار هم فوری گفت: _منم عدسی. و صدایش آمد که رو به من پرسید: _شما چی؟ جوابش را ندادم. بهار به بازویم زد. _دلارام جان.... با شما هستن. نگاهم خلاف جهت او بود که با قهر گفتم: _من کوفت بخورم.... من یه آدم دروغگو هستم.... صبحانه میخوام چکار! اینرا گفتم و از پشت میز برخاستم و برگشتم اتاق. خیلی خیلی ناراحت بودم و با این چیزها آرام نمی شدم. طولی نکشید که بهار و محدثه آمدند. برایم صبحانه آورده بودند و نمی‌دانم چرا باز قانون عدم بردن غذا به اتاق ها کارساز نبود؟! هر قدر اصرار کردند با آنها و گروه خواهران و برادران به زیارت دسته جمعی و وداع، به حرم نرفتم. و از همان جا دعای وداع را خواندم و گله گی کردم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ داشتم بر می گشتم خانه اما هنوز حرفهای باران در سرم بود. ستاره ی پر درخشش نگاهش وقتی فهمید من سبد گل را برایش فرستادم، دیدنی بود! یا آن جمله ی « خیلی برام با ارزشه ». هیچ وقت فکر نمی کردم چهار تا شاخه گُل که زود پلاسیده و پژمرده می شود، برای یک نفر با ارزش باشد! آن شب برای من هم عجیب بود حتی. نگاه خاکستری باران از جلوی چشمانم محو نمی شد. آن دختر چی در نگاهش داشت که در ذهن من چون یک تصویر ثابت ثبت شده بود، نمی دانم! اما فکرش آنقدر درگیرم کرد که همان شب به هوتن زنگ زدم. _به به سلام یار قدیمی، دوست صمیمی! _سلام.... ببین دیگه دور و بر این دختره نبینمت. قهقهه ای سر داد. _شعر میگی؟!.... مگه سند زدی؟! _آره... سندم میزنم.... خواستگارشم اصلا... خوبه؟ _چرت نگو رادمهر.... برو بچسب به میز و شرکتت.... تو رو چه به ازدواج! _هوتن... اگه یه بار دیگه تو رو دور و بر این دختره ببینم، میزنم به سیم آخر ها. _سیم آخرت چیه عزیزم.... سیم آخرت یه یقه پاره کردنه؟!.... تو اول برو بله رو بگیر بعد واسه دختره یقه پاره کن.... اصلا از کجا معلوم اون دختر بهت بله بگه.... _تو کاری به این کاراش نداشته باش... همین که گفتم. _خیلی خب بابا.... ببینم ولی چطور ازش بله می گیری ها.... ببین بله نگرفتی، من دوباره میرسم خدمتت. با خنده تماس را قطع کرد و من نفس بلندی کشیدم. حالا باید اول با خودش حرف می زدم. و چقدر سخت بود برای من! منی که حتی تا آن سن و سال نه از کسی خواستگاری کرده بودم و نه با کسی از احساسم گفته بودم. هر دختری که توی زندگی ام بود، خودش مرا خواسته بود.... خودش در مسیر زندگی ام قرار گرفته بود. ولی این بار.... دلم یک نفر را می خواست! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............