eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 دکتر پویا دست بردار نبود. یا در بیمارستان به هر بهانه ای مرا به اتاقش می‌کشاند یا در راه بازگشت آنقدر اصرار می‌کرد و با ماشین دنبالم راه می افتاد کا ناچار سوار ماشینش میشدم تا حرف حدیثی برایم درست نشود. دو سه روزی اینگونه گذشت که یکروز که باز حرف داشت و اصرار برای حرف زدن با من، سوار ماشینش شدم و او باز از خودش گفت : _من دلیل اینکه نمیخواید ازدواج کنید رو نمی‌فهمم.... زندگی با دوتا بچه ی کوچک برای یه زن تنها سخته. _من بخاطر بچه هام نمیخوام ازدواج کنم... چون میترسم بچه هام صدمه ببینند. _چه صدمه ای؟!.... من بهت قول میدم برای بچه هات مثل بچه ی خودم رفتار کنم. سکوت کردم. و به خانه ی خانم جان رسیدیم. همین که از ماشین دکتر پیاده شدم، مهیار از در خانه ی خانم جان بیرون آمد و درست در یک آن مرا با دکتر دید. از دکتر خداحافظی کردم و سمت خانه رفتم. اما انگار دکتر قصد رفتن نداشت. نگاهش به مهیار بود و مهیار به او. و عمدا بلند سلام گفت: _سلام مهندس.... مهیار که او را نمیشناخت تنها سلامی کرد و با جدیت نگاهش. دکتر نگاهم کرد و گفت : _من با اجازتون رفع زحمت میکنم. و رفت. با رفتنش مهیار با همان جدیت به اضافه ی اخمی که انگار مخصوص من بود، نگاهم کرد. _این کی بود؟! _دکتر اورژانس.... با همان جدیت و اخم پرسید: _آهان.... همه ی دکترای بیمارستان شما، پرستاران رو تا دم در خونه میرسونن؟ با ناراحتی نگاهش کردم: _الان شما از این حرفا چه منظوری داری؟ جوابی نداد و دنبال کار خودش رفت و من وارد خانه شدم. از همان جلوی در صدای خنده های بچه ها که با رها داشتند بازی می‌کردند را شنیدم. چند لحظه ای تامل کردم و به صدای خنده های بچه ها گوش دادم. و کمی بعد وارد خانه شدم. آهسته کنار در ورودی اتاق ایستادم و نگاه کردم که چطور رها چشمانش را با روسری بسته بود و دستانش را سمت بچه ها دراز کرده بود تا آنها را بگیرد. لبخندی به لبم نشست. بچه ها می‌خندیدند و از صدای آنها رها سمتشان هدایت میشد. _خدا خیرش بده.... از صبح اومدن کمک من. سرم برگشت سمت خانم جانی که با سینی چای کنارم ایستاده بود. نگاهی به من انداخت و بلند گفت: _خب دیگه بسه مامانتون اومد. و با این جمله ی خانم جان رها روسری جلوی چشمانش را برداشت و سلام کرد. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _باشه.... اگه تو این طوری می خوای.... با پدرم صحبت می کنم. نمی دانم چرا نگاهش رنگ غم گرفت، غمی که با لبخند نشسته روی لبش ناسازگار بود. _با اجازه تون. تا جلوی در رفت که یادم آمد ساعت صحبت آن روز را هم به او اعلام کنم. ناخواسته بی اختیار به اسم صدایش زدم. _باران.... سرش سمتم چرخید. _ساعت 3 تا 4 بریم صحبت کنیم؟ لبخند تلخی زد. _باشه بعد از اینکه شما با پدرتون صحبت کردید.... حالا با یه روز طوری نمی شه. با آنکه قبول نکرد اما ضربان تند قلبم و گرمایی که انگار از شقیقه هایم می بارید، کلافه ام کرد. چنگی به موهایم زدم و پنجره ی بسته ی اتاق را باز کردم. بعد از ظهر نیم ساعت مانده به پایان تایم کاری شرکت، به مادر زنگ زدم. _الو... _سلام... چه عجب شما یاد مادرت افتادی! _زنگ زدم دیگه.... حالا شام هم میام اونجا. _واقعا میای رادمهر؟ _آره میام... شام چی داریم حالا؟ _الان که دیره شامی که دوست داری بذارم ولی تو بگو زنگ می زنم رستوران هر چی بخوای برات بیارن. نشستم پشت میزم و گوشی را از این دست به دست چپم جا به جا کردم. _پس علی الحساب یه باقالی پلو با ماهیچه برام سفارش بدید که خیلی گرسنه ام. _چشم.... تو فقط بیا. _میام.... بابا هم امشب هست دیگه؟ _بله بابای شما همین الانش هم هست.... _عه!!... خب پس.... نگاهی به ساعت انداختم. نیم ساعت آخر را بی خیال شدم و گفتم : _همین الان از شرکت راه می افتم. _بیا قربونت برم... بیا که دلم برات یه ذره شده. _شما چای تازه دمتون رو بذار اومدم. از شرکت تا خانه ی پدری راهی نبود. فوری از شرکت بیرون زدم و یک ربع بعد به خانه ی پدری رسیدم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............