eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 محمدجواد دوید سمت حیاط تا در را باز کند و من کنار در ورودی خانه منتظر شدم. آمدند. پدر دکتر پویا، بسیار سنگین سلام کرد و مادرش با سلامی چنان نگاه تندی حواله ام کرد که جواب سلامش توی دهانم ماند. ولی اما خود دکتر دسته گل بزرگی گرفته بود که تقدیمم کرد و من با دست او را تعارف کردم. همه در اتاق بزرگ خانم جان نشستند که آقا آصف مسئول پذیرایی شد. _بفرمایید.... اینا سیب های همین باغه.... بفرمایید. اما نه پدر و نه مادر دکتر هیچ کدام سیب برنداشتند. چقدر رفتارشان برایم آشنا بود! درست یاد خواستگاری گلنار افتادم! و باز برای آرام کردن قلب ناصبورم، نفس بلندی کشیدم. پدر حامد بالاخره بحث را شروع کرد. _خب جناب دکتر.... از خودتون بگید. دکتر تا خواست حرفی بزند مادرش دستش را روی پایش گذاشت و گفت: _ببخشید جناب.... اول خانم پرستار از خودشون بگند. یک آن تمام تنم سرد شد! آب گلویم را به سختی قورت دادم و گفتم‌ : _خب راستش.... من.... یکسال و نیم بیشتر شده که همسرم رو از دست دادم. چقدر نگاه پدر و مادر دکتر، نگاه تحقیر آمیزی بود. آنقدر که کلمات از ذهنم می‌پرید. _دو تا فرزند دارم.... محمد جواد 3 سال و نیمش شده و بهار دو سال و چند ماهشه. پدر دکتر دستش را روی ران پای چپش زد و بلند گفت‌ : _عجب! و همان عجب، ته دلم را خالی کرد. مادر حامد پرسید: _شما شرایط مستانه جوون رو نمیدونستید؟ پدر دکتر پویا گفت: _نه خانم.... متاسفانه پسرم حرفی نزد.... ما واقعا راضی به این ازدواج نیستیم. چشم بستم از غصه که مادر دکتر با لحن بدی مقابل همه گفت: _من اونروزی که اومدم بیمارستان به خودت نگفتم پاتو از زندگی پسر من بکش بیرون؟ با من بود.... و چه حس بدی داشت شنیدن آن حرفها مقابل آقای پورمهر و همسرش! دکتر پویا با عصبانیت بلند گفت: _مادر.... مادر جان.... من یک هفته با شما حرف زدم. _حرف چی زدی آخه؟!.... دست گذاشتی روی یه زن بیوه که دوتا بچه داره.... من اصلا روم نمیشه به فک و فامیل بگم این عروسمه.... آخه چی فکر کردی؟! جناب پورمهر بالافاصله گفت: _الان مشکل شما بچه ها هستن؟ فوری چشم گشودم. انگار حرفها رسیده بود به همان موقعیت حساسی که من برایش دلم شور میزد. مادر دکتر هم به صراحت جواب داد: _بله جناب.... به خدا اگه این دوتا بچه نبودن به همه میگفتم خب پسرم رفته سراغ فلان دختر.... کسی چه جوری می‌فهمید که این خانم قبلا ازدواج کرده!! نگاهم سمت پدر حامد رفت که دکتر پویا با سرفه ای توجه همه را جلب کرد. _لطفا همه به حرفهای من گوش کنید.... من اصلا برام حرف مردم مهم نیست.... و به نظرم این دوتا بچه لطف الهی است که شامل حال من شده. پدر دکتر با صدای بلند جوابش را داد: _نظر مردم برات مهم نیست؟! .... نظر من و مادرت چی؟! اون هم برات مهم نیست؟! دکتر سکوت کرد که پدر حامد لب گشود: _اگه مشکل فقط همینه ... من سرپرستی بچه ها رو قبول میکنم. فوری همانطور که روی دو زانو نشسته بودم، برخاستم. _نهههههههه! نگاه تند پدر حامد سمتم آمد. _احساسی تصمیم نگیر مستانه جان.... تو جوونی.... میتونی دوباره خوشبخت باشی... بچه ها پیش من باشند میتونی بیای هر هفته ببینیشون. بغضم گرفت. _نه.... من میخوام با بچه هام باشم.... تو رو خدا پدر جون. خانم پورمهر نگاهش دقیق شد روی صورتم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ یعنی اگر کسی آن همه تغییر در رفتار مرا در عرض چند هفته ی اخیر می دید حتما می گفت مجنون شده ام ! و شده بودم.... عجیب دلبسته ی این دختر چادری شده بودم. اصلا دیگر گذشته اش برایم مهم نبود.... همان طور که او با همه فرق داشت در دلبری و خوب دلم را هم از من ربوده بود... حتی گذشته ی متفاوتش را هم، ندانسته پذیرفتم. حال دلم با او خوش بود و بی او خراب! از این بهتر، چه دلیلی؟ با یک سرچ در گوشی ام، یک کافی شاپ خوب با موسیقی زنده پیدا کردم. همراه او به کافی شاپ رفتیم. پشت یک میز خالی نشستیم. جای قشنگی بود.... مردی گیتار بدست در کنج ترین نقطه ی فضای کافی شاپ، آهنگ های درخواستی می نواخت و می خواند. گارسون برای گرفتن سفارش به ما نزدیک شد و پرسید : _سلام قربان خیلی خوش آمدید.... چی میل دارید؟ به باران اشاره کردم و او نگاهی به مِنوی روی میز انداخت. _یک لیوان چای با یک کیک ساده. _کیک ساده نداریم.... گردویی، شکلاتی، کاپ کیک.... _با کاپ کیک.... _بله.... شما چی قربان؟ _منم همون. با گفتن این جمله نگاه باران سمتم آمد که گارسون گفت : _اگه درخواست آهنگ خاصی هم دارید بفرمایید که تا آماده شدن سفارشون، براتون بنوازن. نگاهم سمت باران رفت و او خیلی محترمانه گفت : _نه... ممنون. و من فوری گفتم : _نه... چرا.... یه آهنگ بود دفعه ی قبل تو کافی شاپ شنیدی... اون چی بود؟ با گونه های سرخ از خجالت گفت : _نه... لازم نیست. _لازمه.... آهنگش رو بگو. لبش را با لبخند گزید و گفت : _آهنگ هوایی شدی محسن یگانه. _چشم اینم حتما..... گارسون رفت و من نگاهم را به او دوختم. سرش را پائین انداخته بود که گفتم: _این آهنگ هم بابت عذرخواهی. لبخند قشنگی زد. رفته بود.... دل لامصب من بدجوری برایش رفته بود و این اولین بار بود که برای یک دختر چادری و محجبه اینطور بی قرار می شدم! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............