eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 نمی‌دانم چطور شد ولی همه چیز در عرض یک هفته، به ضرر من شد! آقای پورمهر که حتی قبل از خواستگاری دکتر پویا کارهای دادگاهی گرفتن سرپرستی بچه ها را شروع کرده بود، بعد از بهم خوردن مراسم خواستگاری، با یک برگه آمد خانه ی خانم جان.... برگه ای که می‌گفت یک مادر نباید مادر باشد. نباید احساس داشته باشد.... یک مادر برود دنبال خوشبختی خودش و بچه هایش را رها کند.... ولی مگر میشد؟! بچه ها رفتند.... مثل همیشه فکر می‌کردند قرار است تنها برای چند ساعت برای پارک و بازی پیش پدربزرگشان باشند اما چند ساعت نبود! و من زیادی ته دلم آرام بود. چرا؟! شاید فکر میکردم سختی نگهداری از دوتا بچه ی کوچک بتواند خانم و آقای پورمهر را خسته کند. البته دادگاه سرپرستی بهار را تا 7 سالگی به من داده بود و آنها باید بهار را برمی‌گرداندند. و من امید داشتم که محمدجوادی که دادگاه سرپرستی اش را به آقای پورمهر سپرده بود،. بی بهار، پیش آنها نماند و آنها را کلافه کند. این فکر را خانم جان به سرم انداخت و من تنها با وجود همین فکر بود که مقابل بچه ها گریه نکردم. التماس نکردم و خواهشی برای ماندن بچه ها نداشتم. بچه ها رفتند و همین که خانه از صدایشان خالی شد ، دل من هم از آرامش تهی شد. آشوب شدم.... با رفتن آنها بلند بلند گریستم و خانم جان باز حرفهای قبلی اش را تکرار کرد. _مستانه.... آروم باش.... اونا از پس بچه ها بر نمیان.... بهت قول میدم آخر هفته بچه ها پیشت باشند. و دو روز گذشت! تماسی نشد... حرفی نشد و انگار بچه ها بیقراری نکردند و من بی طاقت شدم. مهیار و رها به دیدنم آمدند و من با دیدن مهیار بی اختیار فریاد کشیدم: _واسه چی اومدی اینجا؟! ..... اومدی ببینی چطوری بچه هام رو ازم گرفتن!؟ سکوت کرد و من طوری زدم زیر گریه که رها مرا در آغوش کشید. _مستانه جان.... ما اومدیم کمکت کنیم... مهیار میره با پدر شوهرت حرف میزنه. و باز صدای گریه ام با فریاد گره خورد. _میره چی میگه؟... بچه هام رو ازم گرفتن.... دیگه تموم شد.... دلم میخواد فقط سرمو بذارم زمین و بمیرم. رها داشت آرامم می‌کرد. _نگووووو ... عزیزم درست میشه... یه کم تحمل کن. و من چقدر تحمل کردم! تنها یک هفته دوام آوردم. بیمارستان را تعطیل کرده بودم بخاطر حرف و حدیث های پشت سرم. و در خانه بی بچه ها داشتم دق میکردم. شبها تا دیر وقت بالای سر رختخواب های خالی شان لالایی می‌خواندم و صبح سر سفره نگاهم تنها به جای خالی اشان بود. و یک مادر چقدر می‌تواند بدون فرزندانش طاقت بیاورد! لباسهایشان هنوز توی کشوی کمد بود و اسباب بازی های محمد جواد جلوی چشمم.... و دلم با دیدن اینهمه نشانه ای که می‌گفت جای بچه ها چقدر خالی است، می گرفت از دلتنگی! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _سوالات کنکور به این سختی نیست! _چرا؟!.... اعتراف به عشق، اینقدر سخته. _عشقش به کنار.... انتخاب سختیه. _چرا؟! _چون.... چون می ترسم.... الان می گی کاری به هیچی نداری.... ولی هیچی معلوم نیست.... می ترسم بعدها خودت بهم کنایه بزنی.... مثل امروز.... وقتی گفتی با اون گذشته ی درب و داغونم، می خواستم همون لحظه بمیرم از ناراحتی. چه حال عجیبی شدم. انگار درست حالی شبیه حال او، وقتی به او کنایه زدم! _بابا یه امروزه لعنتی رو از ذهنت بنداز بیرون.... سر بلند کرد و مستقیم نگاهم. _نمی شه.... چون حرفای امروز هم شد جزئی از گذشته ی من..... اینم یه روز می شه باعث حسرت.... حسرت که چرا نگفتم.... که چرا موافقت پدرت رو نداشتی.... بذار مهمونی و شام امشب رو بذاریم پای یه خداحافظی خوب.... تمومش کنیم همین جا.... نه پدر شما از گذشته ی من حرفی می زنه و نه من.... و تو الان احساسی تصميم می گیری.... نمی خوام پشیمون بشی. چنان مرا به هم ریخت که احساس کردم آتش گرفتم. با حرص و عصبانیت سرم را جلو بردم و توی صورتش گفتم : _لعنتی می فهمی چی می گی؟! .... من رفتم به خاطرت همه چی رو به پدرم گفته ام... حالا برم بگم اون دختره گذاشت و رفت! سرش را پایین انداخت و من دو دستی چنگی به موهایم زد و با یک نفس عمیق سعی کردم باز آرام شوم. تکیه زدم دوباره به صندلی ام و کمی نگاهش کردم. حال او اگر بدتر از من نبود، کمتر از من هم خراب نبود! دلم برایش سوخت. ناچارا باز گفتم : _ببخشید.... باز عصبانی شدم انگار. سکوت کرده بود همچنان. _باران.... ببینمت. سر بلند کرد که باز اشکانش مرا به هم ریخت. _خواهش می کنم.... بذار همه چی همین طور خوب تموم بشه... اشتباه کردم اومدم شرکتت... اشتباه کردم شدم مدیر تبلیغات شرکت.... اصلا... اشتباه کردم که ازت خواستم بری با پدرت حرف بزنی. کلافه نگاهش کردم. نگاه که نه.... محو شدم در اشک چشمانش! _باران!... سر جدت بسه.... دوباره شروع نکن.... بذار این چای و کیک کوفتمون نشه. رفتن به پارت اول 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/hadis_eshghe/34148 ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............