🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_361
وقتی ندیدن بچه ها به یک هفته رسید. و هیچ خبری از بچه ها نشد... دلتنگی من از مرز گریه و زل زدن به اسباب بازی هایشان گذشت.
حتی تماس های من با منزل آقای پورمهر بی پاسخ ماند و اینجا بود که بزرگترین آزمون زندگی ام را پس دادم.
دلم فقط مرگ میخواست... دیگر زندگی برایم معنا نداشت.
و همه داشتند به من دلگرمی میدادند بلکه بازم هم صبور باشم.
مهیار و رها هر روز به دیدنم می آمدند و
همان حرفهای تکراری را میگفتند.
_مطمئن باش بچه ها طاقتشون رو طاق میکنند.... دیگه امروز و فرداست که بهار رو برگردونن.
اما تنها حسی که از این حرفها به من القا میشد، امید واهی بود تنها برای آرام نگه داشتن من!
یکروز در اوج تنهایی.... روی ایوان خانم جان نشستم و به حیاط خالی از بچه ها که دیگر سکوت و کور شده بود، خیره شدم.
بی حامد و بی بچه ها، مرگم حتمی بود.
و هیچ امیدی به آمدن بچه ها نداشتم. و نگاهم از همان روی ایوان به چاه آبی افتاد که خانم جان با آب آن به درختان باغ آب میداد.
نفهمیدم چطور شد که تا سر چاه رفتم.
در فلزی و بزرگ چاه را برداشتم و نگاهی به عمقش انداختم.
عمیق بود و ته چاه ناپیدا. دهنه ی چاه زیادی بزرگ بود. لااقل برای جسم نحیف من!
و همچنان ایستاده بالای سر چاهی که ته باغ بود، به آب زلال درون چاه خیره شدم و داشتم محاسبه میکردم که اگر درون چاه بیافتم، آیا مرگم حتمی است یا نه.
_واسه چی اونجا واستادی؟
صدای مهیار بود و من همچنان بالای سر چاه ایستاده .
_خسته شدم.... تا هر وقت زنده باشم.... زندگی همینه.... اینقدر سخت که دلم میخواد تمومش کنم.... میخوام برم پیش حامد.... پیش پدر و مادرم.
با خونسردی جلو آمد و مقابلم طرف دیگر چاه ایستاد. نگاه او هم به عمق چاه بود.
_آره عمیقه.... اما نه به عمق زندگی.... نه به عمق مهر مادری.... نه به عمق عشق یک فرزند به مادرش.... اگر تو بری.... تو به آرامش میرسی ولی بهار و محمدجواد چی؟!
نگاهم به تصویر خودم بود که روی آب نقش بسته بود. آنقدر نزدیک چاه بودم که اگر پایم میلغزید درون چاه پرت میشدم و مهیار همچنان داشت میگفت :
_قطعا دوتا بچه ی زیر 4 سال نگهداریشون برای اقا و خانم پورمهر سخته.... بی طاقتی بچه ها بالاخره کلافشون میکنه.... بهت قول میدم سر یه ماه هر دوشون رو برمیگردونه.
اشک توی چشمانم موج گرفت که گفتم:
_اگه برنگردوند چی؟
_بهار رو حتما برمیگردونه.... چون دادگاه اجازه ی نگهداریش رو به اونها نداده.
سر بلند کردم سمت مهیار و با همان چشمان پر اشک نگاهش کردم.
_دیگه خسته شدم.... از وقتی حامد فوت کرده پشت سر هم داره برام بد میاد.... مگه یه نفر چقدر تحمل داره؟.... چرا روزهای خوشِ من، نمیرسه؟
نگاه او را هم با این حرفم پر از غم کردم که ناگهان با تمام وجود فریاد زدم :
_دلم میخواد برم یه جایی که هیچ کی منو نشناسه.... ولی بچه هام پیشم باشند.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_361
باز چند دقیقه ای منتظر شدم تا آرام بگیرد.
زیر چشمی نگاهش کردم. اشکانش را پاک کرد و چایش را مزه مزه.
چند دقیقه ای که گذشت دوباره دستانم را روی میز در هم قلاب کردم و رو به سمتش خم شدم.
_ازت بیشتر از این ها توقع داشتم..... سر کار شرکت و کاتالوگ ها بیشتر از اینا مقاومت کردی ولی حالا خیلی زود جا زدی.
سکوت کرد و من احساس کردم اصلا بهتر است دیگر در این مورد صحبت نکنم.
_کاپ کیکت رو بخور....
دستورم را اجرا کرد. با قاشق چایخوری، کمی از کاپ کیک را مزه کرد و گفت :
_ممنون....
و بعد پیش دستی مخصوص کاپ کیک را روی شیشه ی میز به جلو هل داد.
_یعنی چی؟!... دو قاشق چایخوری خوردی فقط!
بی آنکه نگاهم کند گفت :
_الان حالم خوب نیست.... ممنون بابت چای و کیک.
_می خوای حال منو هم خراب کنی؟... خوبه گفتم بذار این کیک و چایی کوفتمون نشه!
معذب نگاهم کرد. شاید از حرف من کمی شرمنده شد.
_ببخشید.... ولی.... احساس می کنم کار ما اشتباهه.
_چی اشتباهه؟!... اینکه من بعد از این همه سال یک نفر رو می خوام.... یه نفر که فکر می کنم با همه ی دخترایی که می شناختم فرق داره.... این کجاش اشتباهه؟!
جوابی نداد و من عمدا با قاشق چایخوری ام از کاپ کیک او کمی برداشتم.
متعجب نگاهم کرد. شاید انتظار نداشت.
_خوشمزه است.... چرا نمی خوری واقعا؟
با لبخند بی رنگی پیش دستی را کمی بیشتر سمتم هل داد.
_شما بفرمایید....
و من محض خنده اش پرسیدم:
_الان واقعا تعارف کردی یا منو مسخره کردی؟
نجیبانه خندید.
_نه.... تعارف کردم.
_خوبه.... دلم می خواد اونقدر که من می خوام به خاطرت چشم روی همه ی مخالفت ها ببندم.... تو هم همین طور باشی.... اگه واقعا اینطور هستی بهم بگو.... اون وقت مطمئن باش نمی ذارم پشیمون بشی.
_به این سرعت!
_چی به این سرعت؟!
_یعنی واقعا با دو بار کافی شاپ رفتن شما می خواید بیایید خواستگاری؟!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............