eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 دو روز بود که خبری از مهیار نبود. و من تمام سعی ام را کرده بودم که بتوانم مقاومت کنم و خبری از او نگیرم. روز سوم بود که..... بچه ها توی حیاط خانم جان بازی می‌کردند و جیغ و شادی شان تمام حیاط را پر کرده بود که صدای زنگ در حیاط آمد. و همان صدای زنگ، باز مسابقه ای شد بین بچه ها که هر کسی بتواند زودتر در را باز کند، برنده است. و محمد جواد مسلما زودتر از بهار می‌رسید به در. و در را گشود. مهیار بود. و من با دیدن دسته گلش قلبم ایست کرد. قبل از آنکه لبخندم تمام ذوق و شوقم را لو بدهد، سمت خانه دویدم. روسری ام را روی سرم انداختم و همانجا در اتاق ماندم تا خودش بیاید و آمد. _سلام.... سمتش چرخیدم. بلوز مردانه ای لیمویی پوشیده بود و چقدر به او می آمد. _سلام.... فکراتو کردی؟ _اگه فکرامو نکرده بودم الان با دسته گل اینجا نبودم.... ولی یه کم شرایطت غیر منصفانه بود. اخم کردم و با جدیت زل زدم به چشمانش که بر خلاف آنکه اخمم را دید؛ اما باز می‌خندید. _غیر منصفانه بود!.... غیر منصفانه اینه که همسرت اشک بریزه.... و تحت فشار روحی خودش این پیشنهاد رو بده.... نمیخوای شرایط من رو بپذیری حرفی ندارم.... میتونی بری.... اجبار که نیست. جلو آمد و دسته گلش را جلو آورد و گفت: _نیومدم جا بزنم.... چشم.... همه ی شرایطت رو قبول .... تو چرا همش میخوای جا بزنی؟! _جا نمیزنم ولی نمیخوام بعد از عقد گلایه ای باشه. _خب من تسلیم نه الان گلایه ای دارم نه بعد از عقد.... حالا شما بگو تکلیف چیه؟ حالا نوبت گرفتن دسته گلش بود. دسته گل را گرفتم و نتوانستم لبخندم را مهار کنم و زیر لب آهسته گفتم: _به خانم جان بگو.... با شرایط ضمن عقد من. _به پدر و مادرم چی؟ _به اونها هم بگو .... _پس اول به مادرم میگم.... اون خودش بهتر بلده به خانم جان بگه. از شنیدن این حرفش، خنده ام گرفت و چشمانم محو چشمانش شد که آهسته لب زد: _شام با بچه ها بریم رستوران؟ _نه.... رها تنهاست. _رها اجازه داده و برای اینکه ما عقد کنیم یه هفته رفته شمال پیش مادرش. _راستش بگو..... مجبورش کردی؟ اخم کرد. _چی میگی مستانه؟!.... من حتی از تو باهاش حرفم نزدم.... خودش پرسید چی شد.... منم شرایط هفت خوان رستمی که برام گذاشتی رو براش گفتم.... به خدا وقتی شنید لبخند زد و گفت؛ پس میره شمال پیش مادرش تا مراسم عقد ما تموم بشه. _ پس ..... زودتر به عمه افروز بگو.... نمیخوام وقتی رها برگرده ما رو باهم ببینه. _یا خدا.... هنوز عقد نکرده، شروع شد. چپ چپ نگاهش کردم که خندید: _تسلیم بابا.... افسار ما دست شما.... بتازون.... شما سوارکار ماهری هستی. _دور از جون.... _نه والله.... کی همچین شرایطی رو جز من دو گوش دراز، قبول میکنه. طرز بیانش طنز قشنگی داشت طوری که مرا به خنده انداخت و من با گوشه ی روسری ام به بازویش کوبیدم. _بس کن گفتم. باز هم خندید : _اونم چشم.... دیگه چی؟..... بار ببرم؟ یا سوارم میشی؟ با اخم و خنده گفتم: _میزنمت مهیار ها. لبش را گزید و به طرز بامزه ای گفت: _اوه!.... اون دیگه بعد عقد. شیطنت نگاه و کلامش داشت دوباره روزهای خاطره انگیز گذشته را برایم مرور می‌کرد. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _نه.... فقط..... _فقط چی؟! _ببخشید... خیلی زحمت کشیدید... من شرمنده شدم واقعا... ولی.... _ولی چی؟ نگاهش را به دستانش دوخت. _محله ی ما پایین شهره.... ماشین شما هم خیلی مدل بالاست..... نمیخوام منو تا دم در خونه برسونید.... ببخشید جسارتم رو ولی.... مردم اون منطقه زود قضاوت میکنند. _یعنی میگی این موقع شب بذارم توی اون منطقه، تنهایی بری خونه؟ _نه.... تا یه جایی از بزرگراه منو برسونید ممنون میشم از اونجا خودم تاکسی میگیرم.... شایدم داداشم اومده باشه اصلا... زنگ میزنم اون بیاد دنبالم. _مطمئنی؟!.... ساعت نزدیک ده شب شده! مصمم نگاهم کرد. _مطمئنم.... ببخشید امروز خیلی باعث زحمت شدم. _این حرفو نزن.... زحمتی هم نبود.... کاش میذاشتی می رسوندمت.... البته من خودم هنوز خوب کوچه پس کوچه‌های اونجا رو بلد نشدم.... _آره اونجا خیلی کوچه‌هاش هم باریکه هم شلوغ و تو هم.... مناسب ماشین شما هم نیست... یه وقتی خدای نکرده ممکنه حتی یه خط و خشی رو ماشینتون بندازن. _باشه.... حالا تا کجا برسونمت؟ _میگم خدمتتون.... ممنونم. و تا همان جایی که او گفت او را رساندم. کلی وسایل دستش بود که گفتم: _سختت نیست؟... چه طوری با این همه وسایل میخوای بری خونه؟ _عادت دارم.... _بذار برات لااقل یه دربستی بگیرم خب. _نه... نه خودم میتونم.... نگران نباشید. _رسیدی میتونی بهم یه پیام بدی؟ با لبخندی سرخ و شرمگین گفت : _نگران نباشید.... _جواب منو بده.... اصلا من بهت پیام میدم... شمارت رو دارم مدیر تبلیغات شرکت. خندید. _باشه... شما پیام بدید. _شب بخیر.... _شب بخیر... مراقب باش. ایستادم و او از گاردریل کنار بزرگراه رد شد و در تاریکی شب محو. تمام راه بازگشت به خانه را در فکرش بودم. عجیب جادویم کرده بود! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............