🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_371
#محمدجواد
بالاخره اتوبوس به تهران رسید.
خون جگر شدم در این سفر از دست دلارام.
آخرش هم قهر کرد و هر کاری کردم حلال نکرد!
دیگر مهم نبود. خدا خودش میدانست که من برای چی سرش فریاد زدم و چقدر بابت سهل انگاری هایش حرص خوردم.
اذان صبح بود که به تهران رسیدیم.
با همان چمدان های در دستمان پیاده تا خانه رفتیم. راهی نبود.
کلید انداختم و در را باز کردم. فکر میکردم مادر حتما خواب است.
ولی وقتی او را پشت میز ناهار خوری در حال نوشتن دیدم، متعجب شدم.
_سلام.... شما که بیداری!
لبخندی زد و گفت:
_آره گفتم تا شما بیایید بیدار باشم.
و بعد نه سمت من آمد و نه سمت بهار.... یکراست رفت سراغ دلارام و او را که از خستگی و خوابآلودگی حتی سلام هم نگفته بود، در آغوش کشید.
_زیارتت قبول دخترم.
و پیشانی دلارام را بوسید.
اما دلارام با بی حالی تنها تشکری کرد و سمت اتاقش رفت.
بعد از رفتن دلارام، بهار سمت مادر رفت.
_قربونت برم.... دلم واست یه ذره شده بود.
و در حالیکه صورت مادر را غرق بوسه میکرد گفت:
_الان یه صبحانه میذارم باهم بخوریم.
نشستم روی مبل و از خستگی سرم را تکیه دادم به لبه ی آن.
بهار زیر چایی را روشن کرد و در حالیکه سفره ی صبحانه را میچید گفت:
_جات خیلی خالی بود مامان.... کاش با ما می اومدی.
_نشد.... در عوض کلی داستانم رو نوشتم... خونه ساکت بود و منم وقت زیاد داشتم.
چشمانم را بسته بودم و سرم هنوز تکیه زده به لبه ی صندلی بود که گفتم:
_در عوض باز آشوب به خونه برگشته و نمیتونی یه چند وقتی داستانت رو بنویسی.
بهار اخمی کرد و مادر با لبخند نگاهم.
_سخت نگیر محمد جواد....
این سخت نگیر، بیشتر از هر فحش و ناسزایی حرصم میداد.
کمر صاف کردم و نشستم روی صندلی و روبه بهار گفتم:
_سخت نگیرم یعنی چی دقیقا؟! .... تموم سفر حواسم به این دختره بود.... حالا ناز کردناش بماند.... تو که دیدی چه بلایی سرمون آورد!
مادر متعجب نگاهمان کرد.
_چی شده مگه؟
_هیچی مامان جان.... محمد جواده دیگه.... با این دلارام آبشون توی یه جوب نمیره.
مادر هنوز از حرفهای ما چیزی سر در نیاورده بود که تکیه زدم دوباره به پشتی صندلی ام و گفتم:
_آره مادر من..... به ما نیومده به کسی خوبی کنیم.
بهار آهسته با حرص لب زد.
_بس کن محمد جواد.... شاید بشنوه.
زیر لب لااله الا الله ی گفتم و ناچار سکوت کردم.
لااقل جای شکرش باقی بود که مسافرتمآن تمام شده بود.
چون من یکی دیگر تاب تحمل کارهای دلارام را نداشتم.
بعد از صبحانه، برای استراحت به اتاقم رفتم تا با یک خواب راحت، سختی سفر زیارتی مشهد با آن مهمان بد قلق امام رضا را فراموش کنم.
اما این شروع اصل ماجرا بود.
اصلا اصل اصل ماجرا بعد از همان سفر زیارتی شروع شد.
چندان هم طول نکشید!.... نشمردم. ولی دو یا سه روز بعد از سفر زیارتی بود که....
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_371
_ازدواج کرد و رفت سر زندگیش.
_چی؟؟؟!!!
_چرا اینقدر تعجب کردی؟!.... ازدواج کرد.... دختر خوشگلی بود یکی از دوستای من طالبش شد.... مبلغ رو بالا گفت و دختره هم قبول کرد.
نفسم توی سینه گرفت.
_چی می گید؟!.... اون اصلا اهل پول و این حرفا نبود.
لبخند طعنهدار پدر شامل حالم شد.
_تا رقم رو چند بگیری.... خوب گولت زد پسرک عاشق!
اصلا دیگر نفهمیدم پدر چی گفت. غرق شدم در خاطرات. تک تک جملاتش داشت در سرم باز نجوا می شد.
« سر بلند کرد و مستقیم نگاهم.
_نمی شه.... چون حرفای امروز هم شد جزئی از گذشتهی من..... اینم یه روز می شه باعث حسرت.... حسرت که چرا نگفتم.... که چرا موافقت پدرت رو نداشتی.... بذار مهمونی و شام امشب رو بذاریم پای یه خداحافظی خوب.... تمومش کنیم همین جا.... نه پدر شما از گذشتهی من حرفی می زنه و نه من.... و تو الان احساسی تصميم می گیری.... نمی خوام پشیمون بشی.
چنان مرا به هم ریخت که احساس کردم آتش گرفتم.
با حرص و عصبانیت سرم را جلو بردم و توی صورتش گفتم :
_لعنتی می فهمی چی می گی؟! .... من رفتم به خاطرت همه چی رو به پدرم گفتهام... حالا برم بگم اون دختره گذاشت و رفت! »
حالم از آن بدتر نمی شد!
_برو خونه رادمهر.... اگه می دیدم توانش رو داری در مورد پدرش هم باهات حرف می زدم.
چنان سردردی گرفتم که سرم را خم کردم روی دستانم و با دو دست شقيقه هایم را محکم مالش دادم.
_بگید یک دفعه خلاصم کنید دیگه.
_برو خونه.... نترس می گم چون اگه نگم خودت موی دماغم می شی و ولم نمی کنی.
نگاهم سمت پدر برگشت.
_چه سندی دارید که ثابت کنی باران ازدواج کرده؟
_پس هنوز حرف پدرت رو قبول نداری؟.... باشه.... عکس می گیرم از سند و مدرک و برات می ذارم.... قبوله؟.... حالا برو خونه.
برخاستم و با چه حالی از شرکت پدر بیرون زدم، بماند!
چرا این کار را با من کرد؟!.... یعنی به عشق من شک داشت؟!.... اگه پول می خواست چرا به خودم نگفت؟!
این سوالاتی بود که هنوز برایشان جوابی نداشتم.
به خانه برگشتم و خاطره ها را پشت سر هم ردیف کردم تا بلکه بفهمم چرا بی خبر رفت؟!
من هیچ ردی از او در رفتارش ندیدم جز همان یک جمله ی....
« _ببخشید.... ولی.... احساس می کنم کار ما اشتباهه.
_چی اشتباهه؟!... اینکه من بعد از این همه سال یک نفر رو می خوام.... یه نفر که فکر می کنم با همه ی دخترایی که می شناختم فرق داره.... این کجاش اشتباهه؟! »
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............