eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 دلارام که رفت، لبخند روی لب مهیار هم رفت. نگاهش به من افتاد. _چرا سر به سرش میذاری آخه؟ کلافه سری تکان داد و گفت: _هنوز از راه نرسیده، نه سلامی نه علیکی، به من میگه خواستگار دارم.... کی میخواد این دختر بزرگ بشه. بهار فوری بحث را عوض کرد تا حال و هوای مهیار بهتر شود. _غذایی که درست کردم خوشمزه نیست؟.... چرا نمیخوری بابا؟ نگاه متفاوت مهیار سمت بهار رفت. از همان نگاهش میشد فهمید که چقدر دوست دارد، دلارام هم مثل بهار بود! بعد از ناهار، مهیار نیاز به استراحت داشت. خواستم در شستن ظرفها به بهار کمک کنم که نگذاشت و آهسته زیر گوشم گفت: _شما برو پیش بابا.... رفتار دلارام خیلی تو ذوقش خورده. نگاهم سمت محمد جواد رفت. داشت حاضر میشد به پایگاه برود که گفتم: _تو چی؟.... درس نداری؟ _نه فعلا.... ولی به زودی کارورزی ام شروع میشه.... اونوقته که دیگه بهار میره بیمارستان و دیگه منو نمیبینی. اخمی حواله اش کردم. _نگو.... دلم برات تنگ میشه اگه تو رو نبینم. _قربون دلت برم مامان نازم. و مرا محکم بوسید. بوسه اش چقدر آرامم می‌کرد. اصلا او دختر من بود. حتی یک لحظه هم فکر نکرده بودم که بهار دختر گلنار باشد! بهار دختر من بود. سمت پله ها رفتم. سکوت طبقه ی دوم، نشان از آرامشی داشت که شاید برای استراحت مهیار لازم بود. در اتاقمان را که گشودم، او را دیدم که دوش گرفته بود و روی تخت دراز کشیده بود. بیدار بود و با صدای باز شدن در، نگاهش سمت من آمد. در را که پشت سرم بستم بی مقدمه پرسید : _این پسره رو میشناسی؟ _کدوم پسره؟! _همین خواستگار دلارام. _نه.... چند باری حرفش رو زده ولی ندیدم. همانطور که دست راستش زیر سرش بود، چرخید سمت من. _دلم برات خیلی تنگ شده بود.... میدونم دلارام خون به جگرت کرده. _مهم نیست.... اونم مثل بهار. _مثل بهار!..... چه مثل غیر همسانی! جلو رفتم و لبه ی تخت کنارش نشستم. نگاهش کردم. موهای شقیقه اش تماما سفید شده بود! دستی به موهایش کشیدم و گفتم: _تو بهتره فکر خودت باشی که من از پیرمردها خوشم نمیاد.... چه خبره اینقدر موهات زود سفید میشه؟! خندید. _مگه دست منه؟!.... اونوقتی که خوش تیپ و مو بلوند بودم که نگاهی هم به من ننداختی.... حالا از پیرمردها خوشت نمیاد؟! _ببخشید!.... موی بلوندت رو کی داشتی که من یادم نیست! فوری نیم خیز شد و یک بوسه به گونه ام نشاند. _انکار میکنی؟!.... من خوشگل نبودم؟.... اونقدر خوشگل بودم که دعا کردی زنم بشی.... یادت رفته! باز همان شوخی قدیمی! _آها.... یادم اومد....بازم من بودم که اصرار کردم، من نامه دادم گفتم تو رو خدا بیا وگرنه خودمو میکشم و این حرفا. دوباره دراز کشید روی تخت و با خونسردی گفت: _نه خدا رو شکر انگار یادته. از اینهمه پررویی اش، منم خنده ام گرفت. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ پدر تا ورودی سالن آمد و مرا دید. اما مقابل نگاه مادر حرفی نزد و من لیوان دمنوشم را یک نفس سر کشیدم و گفتم: _بریم اتاق شما صحبت کنیم. و مادر اصلا خوشش نیامد. _حالا دیگه من غریبه شدم؟! _حرفا مردونه است..... پدر این را گفت و رفت سمت پله ها. من هم تنها لیوان خالی را روی میز گذاشتم و گفتم: _دمنوش خوبی بود... _طوری شده رادمهر؟... تو سال به سال با پدرت حرف نمی زدی! _چیزی نیست نگران نباش... در مورد کارهای شرکته.... مدیر تبلیغات شرکتم رفته، اعصابم به هم ریخته. _نگران کارت نباش.... تو مثل پدرتی... مدیریتت خوبه... درست می شه. سمت اتاق پدر از پله ها بالا رفتم و با خودم گفتم : _دیگه محاله مدیر تبلیغاتی مثل اون پیدا کنم. در اتاق پدر را که گشودم، نگاهش به من افتاد. داشت پشت میز کارش می نشست که گفتم : _اومدم بشنوم. با جدیت جوابم را داد: _شرط داره.... _چه شرطی؟ نگاه خشک پدر به من افتاد. _پیگیر اون دختره نشی.... قول می دی؟ سخت بود.... اما ناچار شدم لااقل برای دانستن همه چیز بگویم : _باشه.... _بیا ببین.... این صیغه نامه ی دختره است.... برای دوماه به عقد یه پیرمرد پولدار در اومده. نفهمیدم چطور خودم را سر میز پدر رساندم به عکس درون گوشی اش نگاه کردم. اسم و فامیل باران بود و مدت عقد موقت و جای اسم دیگری را عمدا خط زده بود!.... و تاریخ!.... مال همین چند روزه بود! _چرا اسم مَرده رو خطش زدید؟!.... من می شناسمش؟ _شاید بشناسی شایدم نه..... اما احتیاطا خط زدم که نبینی. فَکم قفل کرد از شدت عصبانیت. فشار زیادی روی دندان هایم می آوردم که پدر گفت : _پول خوبی گرفته که از شرکت تو بره.... همه ی حقوق و مزایای شرکت تو رو هم باهاش حساب کرده. یک لحظه ذهنم به هوتن رسید. _نکنه..... نکنه کار هوتن باشه؟ ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............