eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 دلارام از همان شب، با مهیار قهر کرد. خوب پیدا بود آخر و عاقبت آن خواستگاری چه می‌شود. اما باید بعضی اتفاق ها بیافتد انگار تا چشمان ببینند و گوش ها باز بشنوند. خیلی با مهیار صحبت کردم تا لااقل سکوت کند و تنش بین خودش و دلارام را از آنی که هست بیشتر نکند. چاره ای هم نبود. مرغ دلارام یه پا داشت. آخر هفته شد. مهیار بوسیله ی بهار به دلارام اجازه داد که آن پسرک ندیده و نشناخته به خواستگاری بیاید و آمد. و دهان من و مهیار باز ماند از آمدنش. تنها آمد!.... نه پدری، نه مادری، نه همراهی.... تنهای تنها. همان وقتی که مهیار او را تنها دید، حالش دگرگون شد. دلم به حالش سوخت. چنان فریادی را در گلویش داشت و به ناچار مخفی می‌کرد که اگر، سر میداد، شاید دیوارهای خانه ترک برمی‌داشت. پسر خوش تیپ و خوش لباسی بود. اما چه فایده! نشست روی مبل سه نفره و ما همگی دور تا دور. مهیار کمی سرتا پایش را نگاه کرد و بعد همراه با نفس بلندی گفت: _خب..... از خودت بگو. سر بلند کرد و اول نگاهی به دلارام انداخت. و بعد گفت: _شروین هستم.... یه شرکت تجاری دارم.... یه خونه تو قیطریه.... یه خونه هم تو زعفرانیه... ماشینم هم جلوی دره... اگه خواستید میتونید ببینید. مهیار سرخ شد. کمی گستاخ بود! دلارام بعد از کلام شروین بالافاصله گفت : _البته ثروت شروین جان ربطی به ما نداره. چشم غره ای از سمت مهیار نصیب دلارام شد که بعید می‌دانم اثری داشت. چند ثانیه ای سکوت حاکم شد که شروین روبه محمد جواد گفت: _شما خوبی برادر؟ خوب پیدا بود که کنایه ای زد که فقط محمد جواد، معنی آنرا فهمید. محمد جواد سرش را پایین انداخت و زیر لب ذکر گفت. و دلارام باز بحث را عوض کرد. _بفرمایید میوه..... _ممنون.... میل ندارم.... وقتم ندارم.... قرار بود این یه جلسه همه چی معلوم بشه.... نه دلارام خانم؟ نگاه متعجب همه ی ما سمت دلارام رفت. و دلارام تا خواست حرفی بزند، شروین ادامه داد: _آقای پارسا.... من همینم که اینجا نشستم.... پدر و مادرم ایران نیستن.... براشون مهم هم نیست که من با کی ازدواج کنم،.... حالا اگه لازمه، میخواید آدرس بدم برید در موردم تحقیق کنید. و فوری دلارام به جای مهیار گفت: _نه.... اصلا تحقیقات لازم نیست.... مهیار باز نگاه تندی سمت دلارام انداخت و کف دستش را محکم روی ران پایش زد که شاید اگر نمیزد، فریاد می‌زد و با اخم رو به شروین گفت: _شاید تحقیقات لازم نباشه اما فکر لازمه.... و بعد از جا برخاست و دستش را سمت شروین دراز کرد. _خوشحال شدم از دیدنتون..... و این یعنی..... شروین هم برخاست و با معیار دست داد. و بی خداحافظی سمت در رفت. اما باز رفتنش هم جنجال شد! _یعنی چی که دستتو دراز کردی میگی خوشحال شدم دیدمت..... شاید میخواست بازم بشینه. _بشینه که چی بشه؟!.... نه وقتشو داشت نه حرفی برای زدن.... تحقیقات هم که شما حکم صادر کردی که لازم نیست..... خب مبارکت باشه دیگه.... مگه غیر این کاری دیگه هم میشه کرد؟! دلارام عصبی صدایش را باز بلند کرد. _ببین بابا.... اگه به شروین برخورده باشه، من دیگه اسمتو نمیارم. و مهیار عصبی خندید. _میبینی مستانه!..... آخر زمونه!..... بجای اینکه من این حرفو بزنم، دخترم داره اینو میگه.... و ناگهان باز صبر مهیار لبریز شد. _احمق،.... این پسره آدم نیست چرا نمیخوای بفهمی!؟.... از سر بیکاری اومده خواستگاری..... حتی عاشقت هم نیست.... واسه همچین آدمی به من میگی لال بشم که زندگیتو نابود کنی؟! _آره.... زندگی خودمه.... میخوام نابودش کنم.... اگه بخوای مخالفت کنی، رگ دستمو میزنم. و آن جمله فقط یک تهدید نبود.... دلهره ای به جانم انداخت که همانجا پاهایم سست شد و افتادم روی مبل. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _بیا... آدرس رو برات می نویسم ولی قول بده فقط بری ببینیش... همین. نگاهم به پدر بود و چیزی که داشت با خودنویس روی میزش، روی کاغذ می نوشت. کاغذی را سمتم گرفت و گفت : _فامیلش رو تغییر داده.... رُخام.... بیشتر به این لقب می شناسندش.... توی باشگاه بیلیارد فرمانیه هر شب ساعت 9 تا 10 بازی می کنه... آدرسش رو هم برات نوشتم. با یک قدم سمت پدر برگشتم و دست دراز کردم تا کاغذ را بگیرم که دستش را از آرنج خم کرد و گفت : _قول دادی. _باشه.... کاغذ را سمتم گرفت. و من کاغذ را گرفتم. از اتاقش که بیرون زدم متوجه شدم که چه خوب شد که دمنوش اعصاب مادر را خوردم! این حقیقت بزرگ که باران دختر عموی من بود و عموی من یکی از کله گنده های قمار، کم چیزی نبود! همان شب قصد کردم به آدرسی که پدر نوشته بود بروم. ساک ورزشی خودم را برداشتم و رفتم. باشگاه بیلیارد خوب و بزرگی بود. وارد که شدم، کنار صندوق باشگاه پرسیدم : _سلام.... می خواستم جناب رُخام رو ببینم. _بله اونجا هستن.... سر میز شماره 4. _ممنون. جلو رفتم و در حالیکه به مرد میانسالی که به نظر ورزیده و ورزشکار می رسید نزدیک شدم، دقیق به چهره و لباس و اندامش خیره گشتم. روی صندلی انتظار، در زاویه ای که خوب بتوانم ببینمش ،نشستم. از همان جا هم می شد رنگ چشمانش را ببینم و اولین شباهت بین باران و عمو را حدس بزنم. کمی دقیق تر خیره شدم. انگشتر طلای بزرگی دست کرده بود و زنجیری هم به گردن انداخته بود. تمرکزش در بیلیارد خوب بود انگار. کمی که نگاهش کردم طاقت نیاوردم. یک خوره ای به جانم افتاد بود که جلو بروم و با او حرف بزنم. خیلی مقاومت کردم اما نشد. برخاستم و سر میزش رفتم. همان طور که روی میز بیلیارد خم شده بود، گفتم : _سلام.... بازیتون رو دیدم خوشم اومد.... چند ساله بیلیارد بازی می کنید؟ کمرش را صاف کرد و نگاهم. بعله، رنگ نگاهش همان رنگ چشمان باران بود! _خیلی سال. _می شه یه دست باهم بازی کنیم؟ خندید. خنده اش کمی ترسناک بود واقعا. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............