🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_378
دلارام بلایی سرمان آورد که مجبور شدیم، شروین، پسری که تنها یکبار دیده بودیم، را قبول کنیم.
جلسه ی دوم خواستگاری شروین از دلارام، لااقل طولانی تر از قبل بود.
و باز هم تنها آمد.
نه من حال خوشی داشتم از آن جلسه خواستگاری و نه حتی مهیار.
محمد جواد هم جسته و گریخته به مهیار گفته بود که شروین سابقه ی خوشی ندارد.
اما دلارام مدام میگفت حرفهای محمد جواد، از روی دشمنی است.
فایده ای نداشت. اصرار و اعتصاب غذای
دلارام کار خودش را کرد.
مهریه ای که باید مهر و محبت می آورد و هنوز تعیین نشده، باعث جنگ و جدال شد.
مهیار میخواست به عدد سال تولد دلارام مهریه تعیین کند و دلارام میخواست تنها یک سکه مهریه اش باشد.
واقعا داشتم دیوانه میشدم. حتی مهریه ای که مهیار تعیین کرده بود را هم قبول نداشتم. اما یک سکه ای که دلارام گفته بود دیگر نهایت حماقت بود!
با کلی حرف و بحث و قهر و.... بالاخره قرار شد 300 سکه مهریه ی دلارام باشد.
اما این بد قلقی دلارام مرا میترساند.
اینکه میخواست بی هیچ مراسم و مهریه ای، زن شروین شود، مرا داشت دیوانه میکرد.
این حرفها و بحث ها هیچ دل خوشی برای جلسه ی دوم خواستگاری، برایمان نگذاشت.
اما جلسه ی دوم چندان هم بد نبود.
شروین خودش به مهریه ی دلارام افزود.
350 سکه، مهریه ی نهایی او شد و تمام مراسم و هزینه ها را یا برای فخر فروشی یا رسم و رسومات، هم پذیرفت!
و نتیجه شد اینکه برای مراسم و عقد و غیره، دنبال کارهایشان بروند.
و از همانجا مشکل درست شد!
دلارام و شروین هر روز به بهانه ی خرید و مراسم نامزدی از صبح تا شب، با هم بودند و من چه حال خرابی داشتم از این دیدارهای روزانه!
دلم نوید اتفاق بدی را میداد و ناچار به مهیار گفتم:
_مهیار.... بهتر نیست یه عقد موقت بین این دوتا بخونی.
اولین بار اخم کرد.
_دیگه چی؟!.... دخترمو عقد موقتش کنم که.....
و نگفت ولی قابل حدس بود.
_الان چه فرقی میکنه.... اینا هر روز تا شب باهم هستن.... پسره خودش گفته دوتا خونه داره اگه یه وقت بدون عقد.....
و شاید اولین بار بود که سرم فریاد زد :
_بس کن مستانه..... من خودم به اندازه کافی به همه ی این احتمال ها فکر کردم.... اونقدر اگر و اما توی سرمه که شب تا صبح خواب ندارم.
سکوت کردم ولی آرام نشدم. شاید باید از طریق بهار با دلارام حرف میزدم.
قطعا بهار بهتر میتوانست با دلارام حرف بزند.
و چقدر روزهای بدی بود.... من مادر بودم و به رها قول داده بودم مثل بهار خودم مراقب دلارام باشم ولی دلارام مرا عشق پدرش میدانست و کسی که زندگی مادرش را نابود کرده بود.
و من نامادری بودم نه مادر!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_378
نشستم روی صندلی و منتظر شدم.
بازی اش را نگاه می کردم. واقعا حرف نداشت.
اما چیزی که ذهنم را درگیر خودش کرده بود این بود که چرا بیست و چند سال قبل، همسرش را رها کرد تا زندگی خودش را نجات دهد!
_خب جَوون بیا نوبت توئه.
برخاستم و پای میز بیلیارد رفتم. نگاهی به او انداختم و گفتم:
_اول من شروع کنم یا شما؟
چوب بلند بیلیارد را به من داد.
_اول تو بزن.
چوب را گرفتم و زدم.
این اولین ضربه بود و نیازی به دقت در زدن توپ ها نبود.
توپ ها پخش شدند و باید در حرکت نوبت بعدی توپ را داخل حفره می انداختم.
چوب را به عمو دادم و او اَبرویی برایم بالا انداخت.
_شاید بیلیارد بازی کرده باشی ولی در مقابل من شانسی نداری.
راست می گفت. آنقدر حرفه ای بود که نتوانم او را ببرم. اما با هزار زور و زحمت 7 توپ را داخل حفره انداختم و نصف کارت بانکی ام را پس گرفتم.
اول و آخرش او می برد.
اما من تنها می خواستم با او حرف بزنم.
سوالاتی که حتی پدر قادر به پاسخگویی آنها نبود.
بازی با بُرد عمو به پایان رسید که گفتم :
_بازی خوبی بود.... فردا شب هم هستید؟
_بله....
دستم را مقابلش دراز کردم و گفتم :
_خوشبخت شدم از آشنایی با شما.
دستم را فشرد و باز با نگاه ترسناکش خیره ام شد.
اگر او مرا می شناخت و می دانست که پسر برادرش هستم، خیلی بد می شد.
_باشه... فردا شب می بینمت.
از باشگاه که بیرون آمدم باز درگیر حرفهای پدر شدم.
« _اینه که بهت می گم پدرش آدم درستی نیست.... وقتی به زن و بچه ی خودش رحم نداره می خوای به تو رحم کنه! »
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............