eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 بالاخره با ترفند اعتصاب غذا و قهر و کمی هم لجبازی، حرفم را به کرسی نشاندم. شروین گفته بود فقط یکبار خواستگاری می آید و اگر پدرم قبول نکند، بار دومی در کار نیست. و من توانستم به هزار زور و زحمت کاری کنم که همان جلسه اول و دوم کار تمام شود. هر روز با شروین برای خرید های نامزدی به بازار میرفتیم. خدایی خیلی دست و دلباز خرج می‌کرد. از لباس نامزدی گرفته، تا سفارش گل آرایی و کیک و فیلمبردار و عکاس و باغ و حتی شام .... چه روزهایی بود!.... چقدر خوشحال بودم. ذوقی در وجودم بود که در تمام عمرم تجربه نکرده بودم. روز دوم بود که خسته از یه روز پر مشغله و خرید از بازار به خانه برگشتم. تمام خرید ها را با کمک بهار روی میز چیدم. و مبل کنار میز از خستگی وا رفتم. نگاهم به سکوت خانه بود که نشان از نبود مستانه و محمد جواد و پدر داشت. _بقیه کجان پس؟ بهار در حالیکه برایم یک لیوان شربت می آورد گفت‌ : _مامان و بابا رفتن دنبال خانم جون واسه مراسم بیارنش. تکیه زدم به پشتی مبل و به کنایه پرسیدم: _فرمانده کجاست؟ بهار نشست کنارم و جواب داد: _اونم سرکارش. شربت را کمی سر کشیدم که بهار با مِن مِن گفت: _میگم..... دلارام جان.... من خیلی نگرانم. _نگران؟! _آره..... یادته خیلی وقت پیش بهم گفتی این پسره.... با حرص نگاهش کردم: _این پسره اسم داره.... شروین. _ببخشید.... منظورم شروین بود.... یادته گفتی، بهت گفته باید قبل از ازدواج رابطه داشته باشه تا مطمئن بشه تو زن ایده آلش هستی. _خب..... چشمانش توی چشمانم زل زد. _خب میترسم از اینکه مبادا بخواد الان.... عصبی سرش فریاد زدم. _میفهمی چی میگی بهار؟!.... همتون گیر دادید به این بدبخت.... یه نگاه به این خریدا کردی؟.... کلی داره واسم خرج میکنه.... فقط چند میلیون پول گل آرایی مراسم نامزدیمون شده.... اونوقت تو.... سرش را پایین انداخت. _من فقط خواهرانه گفتم که مراقب خودت باشی.... نگرانتم. لیوان نصفه ی شربتم را محکم روی میز کوبیدم. _نباش.... خواهرم نباش.... نگرانم نباش.... چرا همتون به اسم محبت به من زخم می‌زنید؟!.... نیش و کنایه هاتون رو فراموش نمیکنم.... به جای اینکه به من تبریک بگید، مدام ته دلمو خالی میکنید. _گفتم ببخشید..... _نخواستم..... نه محبتت رو.... نه ببخشیدت.... این همه نصیحت، داشت روانی ام می‌کرد. خرید ها را بغل زدم و سمت اتاقم رفتم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ از همان شب وارد یک بازی از پیش باخته شدم. چه خیال خامی داشتم که فکر می کردم می توانم از راه دوستی با کسی که همسر باردارش را به خاطر رهایی از دست طلبکاران، فدا کرد، به باران برسم! هر شب به همان باشگاه بیلیارد می رفتم و می گفتم که می خواهم جناب رُخام را ببینم. او را می دیدم. گاهی شب ها همبازی اش می شدم و هیچ چیز عجیب و غریب یا ترسناکی حتی یک بار اتفاق نیافتاد که باعث شود لااقل یک بار دلشوره بگیرم که از این مرد باید فاصله گرفت. یک ماهی از آشنایی مان گذشت. یک ماه که، نه تنها دنبال عمو بودم بلکه گاهی تا آدرس حدودی که از باران داشتم، هم چندین بار رفتم و از مغازها از بنگاه های املاک از هر جایی که می شد حدس زد او را بشناسند، سوال کردم اما چیزی دستگیرم نشد. از عمو هم چیزی دستم نیامد. بارها از خودم و زندگی ام برایش گفتم بلکه شاید کمی حرف بزند و از زندگی خودش بگوید اما نگفت! نمی دانستم آخر این راه کجاست! هر شب هر شب باشگاه بیلیارد تبدیل شد به باز شدن پایم به مهمانی های خاص قمار. از چاله ای به چاه افتادم. با آنکه سر میزشان ننشستم و تنها به دعوت خود عمو برای دیدن آماده بودم اما خیلی چیزها همانجا دستگیرم شد! مهمانان پای میز، چه زن و چه مرد، اغلب از کله گنده های قاچاق بودند. عده ای قاچاق مواد مخدر می کردند.... عده ای قاچاق اسلحه.... عده ای هم مشروبات الکلی..... دیر بود برای رفتن. و خودم آنجا بود که فهمیدم چه بد جایی آمدم! اصلا نمی دانستم چه طور حالا باید خودم را از آن مهمانی ها دور کنم. با آنکه وضع مالی پدرم خوب بود اما هیچ کار خلافی در کارنامه ی عمرش نداشت. اما من.... افتاده بودم بین آدم هایی که کوچکترین خلافشان، قاچاق محموله های بزرگ مواد مخدر یا اسلحه یا مشروبات الکلی بود! تا اینکه یک روز..... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............