🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_38
نفس بلندی کشید و گفت :
_می خوام وضع زندگیتون رو از نزدیک ببینم.
لبخند شوق روی لبم نشست. همان لبخندی که مرا به رادمهر می رساند و برای رامش مفهوم خوشحالی برای کارم را داشت.
سوار بر ماشین رامش حرکت کردیم. از شوق نمی توانستم حتی لبخندم را پنهان کنم.
اگر بهنام می فهمید چطور مجبورش خواهم کرد که آدرس رادمهر را به من بدهد، حتما از شدت هیجان، شوکه می شد.
کار سختی نبود. او را به خانه ی اجاره ای که برای ما بود و بعد از فوت مادرم، تمام اثاثیه اش را جمع کرده بودیم، بردم.
سر و وضع خانه و موقعیت محله، می شد فهمید در چه اوضاعی هستم.
رامش وقتی، از همان پله های سنگی شکسته، بالا رفت پرسید:
_این جا زندگی می کنی؟
_تنها نه... با مادرم زندگی می کردم که فوت کردن و صاحب خونه جوابم کرد....
حالا توی این اوضاع همسر شما هم از کار اخراجم کرده.... به خدا من به این کار نیاز دارم خانم.... ببینید وضع زندگی منو....
رامش میان اسباب و اثاثیه ای که وسط اتاق جمعشان کرده بودم، قدم زد و ایستاد....
دیوار های ترک خورده ی خانه و آن گوشه ی سقف که از شدت نم، زرد شده بود، یا حتی ترک شیشه ی پنجره ی اتاق.... همگی به نفع من شهادت دادند.
_نگران نباش من باهاش در مورد تو صحبت می کنم.
و حالا وقتش بود. وقت تیر آخر!
_خانم جان.... بذارید من باشم تا خود آقا جلوی خود شما به من قول بده.... التماس می کنم وگرنه فردا توبیخم می کنه... حتی ممکنه به حرف شما بهم کار بده ولی از حقوقم کم کنه.
نگاه چشمانش روی صورتم ماند.
از آن نگاه هایی که دل حتی مرا هم می برد چه برسد به دل بهنام!
_باشه....
گفت و با قدم های بلند سمت در رفت و من فوری دنبالش.
در خانه را قفل زدم و همراهش به خانه ی بهنام برگشتم.
و حالا داشتم از حس هیجان دیدن دوباره ی بهنامی که مطمئن بودم حتی فکرشم نمی کند که من با رامش حرف بزنم، از شدت ذوق لبخند می زدم.
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............