eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 _الان من پيرزن، باشم یا نباشم چه فرقی داره؟ مهیار از اینه ی وسط نگاهی به خانم جان انداخت. _اختیار داری خانم جان، باید باشی. _اِی بابا.... چشمم آب نمیخوره این دختره ی چشم سفید بتونه با کسی زندگی کنه. نگاه غمگین مهیار لحظه ای سمتم آمد. و من فوری چرخیدم سمت صندلی عقب. _یعنی چی این حرف آخه!.... نفوس بد نزن خانم جان.... بگو ان شاء الله خوشبخت میشه. _من میگم ولی بعید میدونم..... اون دختره ی خیره سر تا سرش به سنگ نخوره، درست نمیشه. مهیار آه کشید و نگاهش پر از غم شد. _حالا شما اگه یه دعای خیر به زبون آوردی!.... از دست این نفوس بد شما بزرگترا.... بابا از شما بعیده.... چی میشه یه دعای خیر کنید. و خانم جان بلند گفت: _الهی خوشبخت بشه.... خوبه؟ _آها..... حالا شد.... تو رو خدا خانم جان، رسیدیم خونه، زیاد سر به سر دلارام نذار.... ما سنگامون رو وا کنیدیم.... حالا دیگه خودش میدونه. _ها بفرما.... دیدی گفتم من یه چیزی میدونم.... حتما پاشو کرده توی یه کفش که اِلاّ و بلاّ این پسر رو میخوام.... آره؟ هم من و هم مهیار سکوت کردیم و خانم جان، با دستش روی ران پایش کوبید. _ای وای از دست این بچه..... یه تار مو از مادر خدابیامرزش، به ارث نبرده. _حالا شما حرص نخور.... خانم جان چپ چپ نگاه مهیار کرد. _به جای تو هم، من دارم حرص میخورم. مهیار خندید. _بجای من حرص نخور خانم جان.... من خودم حرص میخورم. از حرف مهیار خنده ام گرفت که خانم جان عصبی تر شد. _بیا.... زن و شوهر بی خیال.... چه غش غش خم می‌خندن! و چه می‌دانست خانم جان که ما در آن هفته چا کشیده بودیم از دست دلارام! ظاهر زندگی آدم ها همیشه آنی نیست که شما می‌بینید. کاش ما آدم ها یاد می‌گرفتیم که لبخندها را همیشه پای دلخوشی، و اشک ها را پای غصه ها ننویسیم. که اگر اینطور بود، اشک تمساح هم از غصه بود برای قربانی دندان تیزش! گرچه این حرفها تو گوش خانم جان نمی‌رفت. یعنی دیگر حوصله ی شنیدن این حرفها را نداشت. مراسم نامزدی دلارام گرچه خیلی پر زرق و برق بود، اما کم ایراد هم نداشت. میان آنهمه گل آرایی و بادکنک رنگی و سِت رنگ گل ها و کیک و بادکنک ها با لباس عروس و داماد و..... هیچ کسی از اقوام شروین در نامزدی نبود! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ صدای جدی و عصبی عمو برخاست. _جایی که نباید می اومدی، اومدی.... چیزایی که نباید می دیدی، دیدی.... خیلی ها دیدنت.... و خیلی ها بهت شک کردن..... الان من چکارت کنم؟... نه.... اصلا تو بگو عزیز.... من با پسرت چکار کنم؟!.... من بهت نگفتم اگه یه روزی بخوای پِی من و کارام بیای، قید برادری مون رو میزنم؟.... من بهت نگفتم حواست به خودت و زندگیت باشه تا من شرمنده نشم؟..... الان این پسرت اومده جیک و پوک همه ی کسایی رو که آدم کشتن واسشون از آب خوردن راحت تره، در آورده.... من چطور از خیرش بگذرم. پدر نفس بلندی کشید و با زبانی محترمانه التماس کرد. _عزت... حق بده.... عاشق شده.... هوش از سرش پریده.... دخترت 6، 7 ماه تو شرکتش کار کرده بود..... عجیب هم کارش خوب بود.... خب اینم افتاده دنبالش که اونو برگردونه. نگاه جدی و خشک عمو به من افتاد. _فکر باران رو از سرت به در کن.... هیچ کی نباید سمت من بیاد.... دست من نیست..... منم نخوام بقیه می خوان.... همین خود تو رو هم نمیدونم چطوری از وسط این گرداب بکشم بیرون. پدر باز خواهش کرد. _حالا یه فکری بکن که کسی چیزی نفهمه.... اینم من دُمش رو می چینم تا دیگه از این غلطای زیادی نکنه. نگاه عمو هنوز به من بود که گفت: _یه خانمی هست که خودش بَد پیگیر رادمهر شده.... یکی از گنده های پای میز ماست.... چند شبه هم بعضی از بچه ها خیلی ازش عاصی شدن..... خیلیا رو بُرده..... از خیلی ها طلب داره..... می تونم جون پسرت رو در عوضش، اینجوری بخرم.... اگه اونو قانع کنیم بقیه ی کارا رو خودش درست می کنه. هنوز متوجه حرف عمو نشده بودم که رو به من گفت: _ یه چند جا باید با من بیای تا از نزدیک ببینتت..... منم اگه بتونم یه جوری روش کار کنم که یه جوری رضایت بده و بی خیال پیگیری هاش بشه، خوبه.... اگه بشه تمومه. گیج شدم. اصلا منظور عمو را نگرفتم و پرسیدم : _یعنی چی؟! _یعنی باهاش چند جلسه بیا، حرف بزن... یه کم دلشو بدست بیار تا از شک و شبهه بیافته .... بد پیگیرت شده که تو کی هستی و از کجا اومدی.... اگه من یه شبه آمارتو در آوردم، اون سه سوته در میاره... نگاه نکن که زنه....با بد آدمی طرف شدی.... نصف خونه ات رو یا یه ویلایی یه چیزی به نامش بزن... یا اصلا باهاش شریک شو.... نمایندگی محصولات آرایشی و بهداشتی شرکتت رو بده دستش.... خلاصه دلبری کن ازش دیگه.... خلاصه دلشو به دست بیار... با عصبانیت گفتم : _چرا همچین کاری باید بکنم؟ عمو با آن چشمان یخ زده اش نگاهم کرد. _چون باید بهای خونت رو بدی... البته اگه میخوای زنده بمونی.....این جماعت اگه دلشون برای کسی نزنه، سرشو زیر آب کردن. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............