🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_399
مستانه و بابا خرید بودند و بهار دانشگاه.
لباس عوض کردم و جواب آن آزمایش لعنتی را درون کیفم مخفی.
از پله ها پایین آمدم. چایی دم کرده بود و چند تا بیسکویت هم درون پیش دستی چیده بود.
پشت میز ناهار خوری درون آشپزخانه نشسته بود و من هم صندلی مقابلش نشستم که گفت :
_میخوای برم سراغش؟
_سراغ کی؟
_سراغ شروین دیگه...
آهی کشیدم و کلافه سرم را از نگاهش برگرداندم.
_نه....
_چرا؟.... با اون پرونده کثافتکاری هاش میتونیم با شکایت تو یه جور اساسی ادبش کنیم....
_بس کن محمد.... حوصله ی درگیری و شکایت ندارم.
_محمد جواد، اولا.... ثانیا اصلا شکایتم هیچی، میرم خودم یقه اش رو میگیرم و بابت اون روزی که کتکت زد، حسابی از خجالتش در میام.... لااقل دل تو خنک میشه.
بغضم گرفت. نگاهش کردم و گفتم:
_میافتی بازداشتگاه....
_فدای سرت.... عوضش تو آروم میشی.
چرا اینقدر به فکرم بود؟.... من چه اهمیتی داشتم؟
_آروم بشم که چی بشه؟
اخم کرد.
_چی بشه؟!.... تو آروم بشی همه آروم میشیم.... مامان دیشب تا صبح نخوابید.... بابا اعصابش بهم ریخته.... بهار نگرانته....
توی چشمانش زل زدم.
_تو چی؟
با همان اخم تکیه زد به پشتی صندلی اش.
_دستت درد نکنه.... دیگه چه جوری برادری مو ثابت کنم.
برادر!... کاش برادرم نبود.... کاش....
آهی کشیدم و بحث را عوض کردم.
_پس کو چاییت؟
_دم کردم.... صبر کن.... جوابمو ندادی.... برم خراب شم رو سر شروین؟
_نه....
_چرا آخه؟!
_بعد یکماه دیره واسه تلافی.... در ثانی من اصلا کشش یه درگیری دیگه رو ندارم... همینجوری خوبم.... دلم فقط یه جای خلوت میخواد که برم حسابی گریه کنم تا از شر این بغض مونده توی گلوم راحت بشم.
_داریم دوباره باز ثبت نام میکنیم واسه مشهد....
نگاهم دوباره جلبش شد.
_واقعا؟.... کی؟
_آخر همین ماه.... میخوای بیای؟
لبخند بی رنگی زدم و تمام خاطرات خوب مسافرت قبلی برایم زنده شد. او واقعا همسفر خوبی بود و الحق چقدر هوایم را داشت و من احمق چقدر با او لجبازی کردم.
از این تفکر سرم را پایین انداختم و پرسیدم:
_یعنی بعد از اون سفر قبلی.... حاضری بازم منو ببری مشهد؟!
_آره چرا نیای؟.... وقتی آقا تو رو طلبیده، من چکارم.
لبخند تلخی زدم و سر بلند کردم. بی اختیار چشمانم جذب نگاهش شد.
_قول بده سرم داد نزنی باز....
خندید.
_تو قول بده سر وقت بیای و منو یک ساعت پای قرار نذاری.
_چشم فرمانده....
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_399
عصبی بودم اما با نهایت خونسردی ممکن گفتم:
_من نمی خوام هیچ شراکتی با تو داشته باشم.
_نه دیگه نمی شه.... اون وقتی که با جناب رُخام اومدی به همه ی دم و دستگاه ما سرک کشیدی.... من تموم آمار شما رو در آوردم..... من می دونم کی هستی و چکاره ای و کجا زندگی می کنی و خیلی چیزهای دیگه..... من نذاشتم حتی یکی از اعضای باند بفهمه که تو واسه جاسوسی اومده بودی..... فکر کردی درهای باند ما به روی همه بازه؟!.... آره هر کسی نمی تونه وارد باند ما بشه که تو شدی، و اگه وارد هم بشه با پای خودش نمی تونه خارج بشه....... می گم هر کسی نمی تونه چون همون اول مرگ یا زندگیشو امضا می کنه.... من نگفتم بهت یا نترسوندمت چون خودم برات زندگی رو امضا کردم..... اگه موندی اگه اینجا نشستی و وقیحانه زل زدی توی چشمای منو، داری به من می گی که نمی خوای شریک من باشی، به خاطر این دل لامصب منه..... وگرنه اگه باید خوب عمل می کردم.... همون بار اول که آمار همه ی زندگیتو در آوردم باید با یه صحنه سازی ساده، تو رو از سر راه باندمون بر می داشتم تا یه روز نیای بگی من دیگه نیستم....نیستم تو کار ما یعنی مرگ.... می فهمی اینو؟.... اما....
لحظه ای سکوت کرد و نفس عمیقی کشید.
باز با آرامش تکیه زد به پشتی صندلی اش و گفت :
_تقصیر منه که دوستت دارم..... از همون اول از جدیتت خوشم اومد.... کلا از مردای با جذبه خوشم میاد.... تو فقط یه راه داری رادمهر عزیزم.....
نگاهم کنجکاوانه سمتش آمد.
نگاهش را با لبخندی که برایم شبیه لبخند یک مار خوش خط و خال قبل از نیش زدن طعمه اش، بود به من دوخت.
_من دیگه کاری به محصولات شرکتت ندارم.... مشارکت ما در این زمینه تمام.... و قبول که از برندت برای کارای خودم استفاده نکنم.... اما....
انگشت اشاره ی دست راستش به نشانه ی همان اما و اگر جدید بالا آورد.
_من می خوام شریک زندگیت باشم.... می خوام جواب دل بی قرار منو بدی.... انتخاب هم با خودته..... می تونی بهم نه بگی و مرگ خودت رو امضا کنی.... گرچه قطعا دل منم خیلی می شکنه ولی قانون باند ما اینه..... اگه جزئی از خانواده ی من نباشی مرگت امضا می شه رادمهر جان.... اما اگه جزئی از ما بشی حتی اگه تو معاملات ما کاری هم نداشته باشی.... در اَمانی... اینو تضمین می کنم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............