eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ کفش هایم را پوشیدم که بهنام آمد و رامش به رسم ادب رفت تا در بحث ما حضور نداشته باشد. نگاهی به رفتن رامش انداختم و گفتم: _برای دادن آدرس رادمهر زیاد وقت بهت نمیدم. نگاه عصبانی اش شامل حال چشمانم شد. _داری اون روی سگ منو بالا میاری باران. _من کاری به اون رو و این روت ندارم.... من خودم اخلاقم سگی تر از تو شده.... مخصوصا با این تیکه هایی که بارم کردی.... فقط سه روز بهت وقت میدم بهنام... و بعد کلیدهای ویلا را از جیب کیفم بیرون کشیدم و گفتم : _اینم امانتی شما.... میرم خونه... تا آخر ماه وقت دارم برای تخلیه اش.... در ضمن این یه بار هیچ رحمی بهت نمی‌کنم... چشمم رو روی خواهری و برادری بینمون می بندم و همه چی رو می ذارم کف دست رامش.... حالا خود دانی. یک قدم از در فاصله نگرفته بودم که فریاد زد : _تو غلط می کنی.... گمشو بیرون از خونه ی من.... با آنکه می توانستم آن جمله ی بهنام را پای نقشی که برای رامش بازی می کرد و من را در جای کارگر شرکتش می دید، بگذارم، اما نتوانستم.... نشد... نگاهش کردم... شاید حتی خودش هم فهمید که دلم چطور شکست. قبل از آنکه او دل رحم شود و ناخواسته جلوی چشم رامش همه چیز را لو دهد، پا به فرار گذاشتم. فرار از اشکانی که بی اراده از چشمانم می بارید. می دانستم فردا نشده، پشیمان می شود اما چه کنم که دل من دیگر طاقت نداشت. آنقدر سختی کشیده بودم که زود می شکستم. به همان خانه ای برگشتم که بی مادر، خرابه ای بیش نبود. قالیچه ای وسط پذیرایی پهن کردم و نشستم. روزگار چه بر سرمان آورد. و من هر بار خاطرات را مرور می کردم باز می رسیدم به اینکه باید انتقام تک تک اشکان مادرم را بگیرم. و حتی به خودم اجازه ی گریستن تا رسیدن روز انتقام را نمی دادم. و این حق من بود! حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............