هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_406
کلی حرف برای زدن داشتم اما.....
زبانم را در دهان بسته ام طوری چرخاندم که مبادا یک دفعه باز شود و هر چه باید و نباید نثارش کنم.
_مشکلی نیست جناب فرداد.... دیدید که پسرتونم مشکلی ندارن..... همین هفته فکر کنم خوبه.... من همین هفته آدرس دفترخونه رو براتون پیامک می کنم.
پدر با همان لحنی که هنوز عصبانی بود گفت :
_خانم محترم... شما که خودتون بُریدید و دوختید!..... دیگه دفتر ازدواج رو خودمون انتخاب کنیم.
اَبرویی بالا انداخت و جواب داد:
_نه دیگه جناب فرداد.... بذارید من خودم انتخاب کنم که از صحت عقد و سند ازدواج و نوشتن تمام شرط و شروطم توی دفترخونه مطمئن باشم.
دست پدر را گرفتم که یعنی این یکی را هم قبول کند و تمام.
پدر هم سکوت کرد که برخاستم و با همان جدیت گفتم:
_باشه منتظر پیامک هستیم.
پدر هم همراهم برخاست که سمت در رفتم و شراره دنبالمان آمد.
_میوه چایی چیزی.
_ممنون....
در واحد را باز کردم و بی خداحافظی خارج شدم و دکمه ی آسانسور را زدم.
پدر هم آمد و تا وارد اتاقک آسانسور شدیم و درها بسته شد، با حرص و عصبانیت گفتم :
_عجب عجوزه ایه!
پوزخندی روی لب پدر نشست.
_این تازه اولشه..... موندم واقعا چطور، این آدم رو توی اون جلسات آشنایی تون نشناختی؟!
_فقط اونجا حرف می زد..... الان از ایده ها و آرزو هاش می گه.
_بهت قول می دم چشم به مالت هم دوخته.... حالا ببین.
چند دقیقه ای سکوت کردیم که آسانسور توقف کرد و ایستاد.
همراه پدر از آسانسور بیرون زدیم که پدر گفت :
_یه فکری به سرم زده.....
دکمه ی دزدگیر ماشین را زدم و هر دو سوار شدیم.
_چه فکری؟
_پول هاتو توی یه کارتت نذار.... یه حساب جدید باز کن و بریز توی اون حساب.... لیست فروش محصولات شرکتت رو هم از همین ماه یه طوری جدا کن که فروش کمترین محصولات رو بزنی فقط..... باید از این آدم همه چی رو پنهان کنی.... وگرنه به خودت میای می بینی همه چی رو از چنگت در آورده.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............