eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ و روزها همین طور می گذشت. انگار تمام زندگی و کار و شرکتم به هم ریخته بود. و در همان روزها بود که پدر از پسری حرف می زد که به تازگی راننده ی شخصی رامش شده بود و بعد از جریان فرارش به همراه آن پسره ی احمق، سپهر، با کمک راننده ی شخصی او که پسری به نام بهنام بود، به خانه برگشت. آن شب خودم هم یادم هست. شبی که مادر زنگ زد و از فرار رامش گفت و من هم به خانه ی پدر رفتم و صبح بود که بهنام، رامش را برگرداند. آن روز زیاد متوجه ی چیز خاصی نشدم اما پدر بعدها کلی از این پسر برایم تعریف کرد که چه طور شرکت به فنا رفته ی رامش را دوباره سر و سامان داد و در همان چند روزی که رامش به خاطر خوردن قرص، قصد خودکشی داشت، بهنام از طرف پدر شرکتش را اداره کرد. تعریف و تشویق پدر تا جایی پیش رفت که پدر قصد داشت برای یک مدت طولانی، مدیریت شرکت رامش را دستش دهد. تعریف های پدر باعث شد یاد یک نفر بیافتم. کسی که دیر متوجه ی نبوغ خاصش در زمینه ی تبلیغات شرکت شدم. باران! نمی دانم چرا این بهنامی که پدر اینقدر از او تعريف می کرد و از نزدیکان خاله کوکب بود، مرا به شدت یاد باران می انداخت. دستم بدجوری داشت خالی می شد و واقعا در آن شرایط نیاز داشتم که کسی چون باران باز دوباره با آن استعداد ذاتی اش ، شرکتم را رونق دهد. ولخرجی های شراره کم بود، اصرارش برای نشستن پای میز قمار هم به آن اضافه شد. مدام می گفت، اگر یک بار بُرد کنم می توانم تمام بدهی های شرکتم را یک جا بدهم. هر قدر می گفتم، من قطعا می بازم اما باز می گفت، راه تقلبی هست که می شود همه چیز را عوض کند. نمی دانم چرا درگیری‌های ذهنی‌ام آنقدر زیاد بود که دلم می خواست برای همیشه از شر زندگی و این دنیا خلاص شوم و به جایی بروم که هیچ کسی مرا نشناسد. بارها با پدر در مورد پیشنهاد وسوسه‌ انگیز شراره صحبت کردم اما او هم هر بار مرا نهی کرد. می گفت این هم تله ی دیگری از سمت شراره است تا همه ی بود و نبود زندگی‌ام را از من بگیرد. واقعا مانده بودم که من چه هیزم تری به او فروخته بودم که او این گونه می خواست نابودم کند. خیلی دلم می خواست از شر آن خدای ناز که سعی داشت به هر طریقی شده، در عین حال با حفظ غرورش، رابطه ی هم خونه ای ما را به سمت زناشویی بکشاند، راحت شوم. اما این سخت ترین آرزوی محالم بود شاید! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............