هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_412
شاید برای خلاصی از شر شراره، بد هم نبود که سری به پدر و مادر بزنم.
مادر با دیدنم ذوق کرد.
در باز شد و من از حیاط گذشتم.
به خاطر آنکه شراره هیچ وقت در آن یک سال و نیمی که از ازدواج ما می گذشت، حاضر نشده بود همراه من، به خانه ی پدری ام بیاید، من هم کم و بیش از آنها سر میزدم.
وارد خانه که شدم مادر با خوشحالی مرا بوسید.
_سلام....
_سلام به روی ماهت.... می دونی از کی این ورا نیومدی؟
_خوبه شما دیگه می دونی که حال و روزی دارم.
و مادر هم با ناراحتی گفت :
_آره والا.... می دونم..... آخه من موندم تو چطور عاشق اون عفریته شدی!.... این زن زندگیه آخه!..... درسته وضع مالی خوبی داری، ولی دلیل نمی شه که این جوری ولخرجی کنه.... هر روز هر روز مسافرت!... چه خبره آخه!
_ول کن تو رو خدا مادر..... دو دقیقه اومدم حالم بهتر بشه، بعد شما هم از شراره می نالی؟!
_بشین مادر بشین.... راست می گی.... اصلا ولش کن.... خب از خودت بگو.
نشستم رو به روی مادر و گفتم:
_خوبم... شما چه خبر.... رامش چکار می کنه؟.... دیگه دنبال سپهر نیست که؟
_نه اونکه خدا رو شکر تموم شد.... سپهر یه هفته بعد از فرارش با رامش، نامزد کرد و رامش هم از تقلا واسش افتاد..... الان یه اتفاق جدید افتاده.
_چی شده ؟
_بابات سفر کاری که برای شرکت رامش پیش اومده بود رو داد به این پسره بهنام، خواهر زاده ی کوکب... چه پسر آقاییه خدایی.... هیچی اینا رفتن و اومدن و رامش از همون موقع مشکوک شد.
اخمی کردم از تعجب.
_یعنی چی مشکوک شد؟!
_یعنی اینکه تا قبل از اون سفر مدام با این پسره بهنام بد بود.... هر وقت بابات از این پسره تعریف می کرد این هم یه چیزی یه فحشی چیزی بهش می داد..... اما وقتی از اون سفر برگشت یه طوری شد..... چند روز پیش دیدم دستش یه کادوئه.... می گم این واسه کیه؟ می گه مال بهنام....
قضیه جالب شده بود برایم. با کنجکاوی پرسیدم:
_خب....
_هیچی دیگه همین جوری دقت کردم تو رفتارش دیدم دیگه سرناسازگاری با این پسره نداره.... اتفاقی یه بار یه خاطره ازش گفت، یه چیزایی دستم اومد.
_نکنه از این پسره خوشش اومده؟
مادر خندید.
_آره اتفاقا....
_پسره چی؟
_نه بابا.... خیلی پسر با حجب و حیاییه.... رامش می گه حتی توی مسافرت کاریشونم خیلی پسر با غیرت و باحجب و حیایی بوده.....
چقدر آن حجب و حیایی که مادر می گفت برایم آشنا بود.
یک نفر بود در خاطرات یک سال و نیم قبل من که، من هم با همین دو واژه او را می شناختم.
باران!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............