هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_417
راست می گفت.
خیلی حرف داشتم.
و چقدر جسورانه فردای همان روز به عمو زنگ زدم.
با خنده جواب تلفنم را داد:
_به به.... سلاااام..... نگو که می خوای در مورد واحد 50 متری شراره حرف بزنی؟
_باید ببینمت....
_بایدی نیست پسر جان.... بچسب به زندگیت.
_بایدی هست.... زدم به سیم آخر.... قاطی قاطیام.... یا همین الان آدرس می دی ببینمت یا یک راست می رم پیش پلیس و هر چی می دونم و می گم....
_خب احمق جان... اولش خودت دستگیر می شی.
_بشم.... حرفام ارزش شنیدن داره.... حالا می ذاری بهت بگم یا همین الان زنگ بزنم و قبل از اونکه آدم بفرستی که منو سر به نیست کنه، همه چی رو به 110 بگم؟
مکث کرد.
شاید جدیت و جسارت کلامم باعث شد تا جدیتم را باور کند.
_بنویس آدرس رو.... خودتم تنها میای.... بدون شراره.
_بدون هیچ کس.... تنها میام... فقط آدرس رو بده.
آدرس را نوشتم و راه افتادم.
یک واحد تجاری کوچک در یکی از ساختمان های بزرگ!
زنگ در واحد را زدم و در باز شد.
عمو با نگاه چشمان خاکستریاش تیز نگاهم کرد.
_بیا تو....
وارد شدم و در را بستم. خانم منشی در سالن کوچک انتظارش بود که با دستورش مرخص شد.
_شما می تونید برید.
_چشم جناب رُخام.
معطل کرد تا منشی برود و رفت.
بعد مرا به سمت اتاقش دعوت کرد و با ورودم در را بست.
_خوب نترسیدی که پاتو گذاشتی تو شرکت من!.... نترسیدی تنها بیای یه بلایی سرت بیارم؟
همانطور جسورانه نگاهش کردم.
_نه.... بیشتر از بلایی که الان سرم آوردی که نیست!
چشمانش را برایم ریز کرد و پشت میز بزرگ مدیریتی اش نشست.
نمی دانم در آن واحد تجاری، تجارت چه می کرد؟
تجارت کوکائین؟!
_خب بگو.... تهدیدم کردی و تنها اومدی اینجا... قید جونتو زدی که چی بهم بگی حالا؟!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............