eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ مراسم ساده ی ازدواج رامش و بهنام هم تمام شد..... اوایل با همه ی غرورم مقابل بهنام موضع می گرفتم. بارها او را خانه ی پدر دیدم و یک بار هم به خاطر تمام شدن هزار حرف و حدیث، با شراره به خانه شان رفتیم. پسر مودب و با احترامی بود! با همه ی جدیتی که در رفتار من نسبت به خودش می دید اما باز هم رفتارش را تغییر نداد. پدر که از حال بد شرکتم، به خاطر بدهی های زیادم و ولخرجی های شراره ، خبر داشت، به من پیشنهاد داد که با بهنام هم فکری کنم. پدر معتقد بود این پسر راه حل های خلاقانه‌ای دارد که معجزه می کند. اما غرورم این اجازه را نمی داد که به بهنام رو بزنم. روزها برای من خیلی سخت می گذشت. شراره که به اسم همسرم بود و فقط از همسر بودن، می خواست مالم را برای خودش کند و هیچ ترفندی جز دلبری که به قول خودش، تنها راه رام کردن، مردها بود، راه دیگری بلد نبود.... و هر روز هم داشت مرا با بی خیالی هایش و مهمانی و مسافرت هایش عصبی تر می کرد، چطور می توانست خودش را همسر من معرفی کند! اوایل با جدیت مقابلش ایستادگی کردم.... و فریب دلبری هایش را نخوردم اما بالاخره یک روز به قول خودش رام شدم. رنگ این زندگی زهرآلود را خواستم عوض کنم.... فکر می کردم شاید اگر من هم کمی کوتاه بیایم شاید او هم دست از ولخرجی هایش بردارد. یا شاید دیگر برای کارهایش، از من اجازه بگیرد اما نشد..... شراره به خاطر 8 سال بزرگتر از من بودن، همیشه خودش را بالاتر و فهمیده تر از من می دید و همین باعث شده بود تا هیچ وقت نتوانیم کنار هم آرام و قرار داشته باشیم. چندین سال گذشت.... وقتی مانی 4 یا 5 سالش شد.... وقتی شرکت به بدترین اوضاع ممکن رسید..... وقتی از دست بی خیالی ها و مهمانی های شبانه ی شراره به ستوه آمدم..... وقتی حتی می دیدم نمی تواند لااقل برای پسر خودش مادر باشد و روزها او را بی پرستار، تک و تنها در خانه رها می کند..... جرقه ی اتفاق عجیبی زده شد. یک روز وقتی خسته به خانه آمدم و باز مثل همیشه شراره نبود و مانی از ترس، گریه می کرد و بشقابی هم در آشپزخانه شکسته شده بود..... مثل دیوانه ها سمت گوشی ام رفتم. _کجایی تو؟! _سلام عشقم.... بیرونم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............