هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_421
_ببین تا یه ساعت دیگه هر گوری که هستی خودتو می رسونی خونه.... فهمیدی یا نه؟
خندید.... ته اصوات صدایش مشکوک بود به لرزشی که فکر می کردم باز یا مست است یا موادی مصرف کرده....
_عشقم منو تهدید نکن.... بد می بینی.
_شراره..... اومدی تا یه ساعت دیگه وگرنه زنگ می زنم پلیس، شماره ی پلاک ماشینت رو می دم تا به عنوان یه ساقی بگیرنت.
حتم داشتم در ماشینش آنقدر کوکائین دارد که بتوانند او را دستگیر کنند. و این تنها چاره ای بود که می دیدم برای خلاصی از شر این عفریته دارم....
همین که احساس کند، حتی حاضرم من هم شریکش محسوب شوم در فروش کوکائین ها اما از دستش خلاصی یابم.
و آمد....
حدسم درست بود. همیشه می گفت کم مصرف می کند اما لاغری اش می گفت بیشتر از آنچه می گوید، مصرف دارد.
همین که با یک سرچ کوچک در گوگل تمام عوارض مصرف کوکائین را در شراره می دیدم، برایم کافی بود که بدانم دروغ می گوید.
تا آمد سرش فریاد زدم:
_تو چه کثافتی هستی واقعا.... تو مادری آخه؟... از صبح این بچه رو گذاشتی تنها رفتی پی خوش گذرونیت؟
پوزخندی زد:
_برای تو که بد نمی شه عشقم.... خونه رو واسه تو خالی می کنم.
_خفه شو دهنتو ببند..... اگه کسی غیر از توی عوضی الان تو زندگیم بود که وضع من این نبود.
_می خوای بگی نیست؟!.... هی گیر دادی که پرستار بچه بگیریم.... واسه کی... واسه مانی!.... مانی می تونه همه ی کاراش رو خودش بکنه... نیاز به پرستار بچه نداره.
تازه آن موقع بود که با آن حرفی که زد، یادم آورد که چه طور چند ماه قبل یک پرستار بچه تنها یک ماه خانه ی ما دوام آورد و یک روز چطور ناگهانی رفت!
حتما کار خود شراره بود.
جلو رفتم و یکی محکم زدم توی گوشش.
_خاک تو سر منحرف تو کنم که اینقدر به من شک داری...پرستار قبلی رو هم تو رد کردی رفت؟... درسته؟... هی گفتی زیادی جوونه... زیادی می خنده... بعدم يک دفعه گفتی اصلا آدم نیست.... حتی به منم می گفتی چرا باهاش حرف می زنم!.... اینم از عوارض اون کوکائین هاییه که می زنی.... مغزت رو نابود کرده بدبخت.... به خودت بیا.... این بود اون عشقی که می گفتی بهم ثابت می کنی؟!.... اینکه هر روز با دوستات بچرخی و بچه ات رو به جون من بندازی و شب بیای تو چشمای من زل بزنی بگی به من شک داری؟!
دستش را روی صورتش گرفت و نگاهش را به من دوخت. یه حس عجیبی در چشمانش بود.
شبیه حس نفرت!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............