هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_427
برایم غذا کشید و من بعد از مدتها یک ماکارانی خوشمزه خوردم.
گرچه ایرادی در غذایش نبود اما در رفتارش می شد هزار بهانه برای شروع بحث، بتراشم.
غذایم را که خوردم، نگاهم دوباره سمت چشمانش رفت.
_خوشمزه بود لطفاً چند دقیقه تشریف بیارید.
و بعد بیمعطلی از آشپزخانه بیرون رفتم. و با قدمهای آهسته سمت سالن تا بیاید و آمد.
از کنار ورودی سالن نگاهم کرد.
روی یکی از مبلهای راحتی جلوی السیدی بزرگ خانواده، لم داده بودم که با ورودش به سالن، کمی از آن حالت راحتیام کاستم و رسمی نشستم و با دستم به صندلی خالی مقابلم اشاره کردم.
اطاعت کرد و مقابلم نشست.
سرش را پایین انداخت تا آن نگاه جدی و خشک و یخیام را نبیند شاید :
_خب اگر اینطوری بخواد پیش بره ما نمیتونیم با هم همکاری داشته باشیم.... من یک پرستار بچه خواستم نه کمتر و نه بیشتر... شما دارید آشپزی میکنید و اینطوری نمیتونیم با هم کنار بیاییم.... امروز بدون اینکه به من بگی مانی رو برداشتی و از خونه بیرون رفتی و کلی خرید کردی!.... یخچال و فریزری که اصلا به شما ربطی نداشته رو پر کردی و تازه انگار با این طرز برخوردتون یه چیزی هم من به شما بدهکار شدم!
سرش را آهسته بالا آورد و گردنش را کمی کج کرد و با جدیت توام با تمسخر، نگاهم.
_چرا اینطوری نگام میکنی؟!... مگه غیر از اینه؟!.... ما قبلاً هم توی شرکت با هم همکار بودیم.... شما از همون موقع قصدت فقط نشون دادن استعدادهات بوده ولی به موقعش منو اون همه کار رو گذاشتی و رفتی.... غیر از اینه؟!... یادته چطوری از شرکت رفتی؟... یادته منو با اون همهکار چطوری تنها گذاشتی؟.... الان اومدی دوباره پرستار بچه من بشی که چی واقعاً؟!.... نمیدونم چطور تونستی با فرهمند ارتباط برقرار کنی و چطور تونستی اعتمادش رو جلب کنی و بعد خودتو توی زندگی من دوباره جا کنی!.... تو مگه نرفتی، پس چرا برگشتی دوباره؟!.... چرا دوباره اومدی تو زندگی من؟!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............