🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_43
نگاهم سمت کارت چرخید.
آدرس بود واقعا!
نگاهم بالاخره رفت سمت چشمانش.
چه غمگین!
_می دونی از دیشب دیوونه شدم؟!
دیگر از نگاهش فرار نکردم.
چشمانم خیره در چشمانش بود که گفتم :
_می دونی دیروز بهم چی گفتی؟.... یادته که آخرین جمله ای که گفتی چی بود؟
عصبی صدایش رو بلند کرد.
_وقتی اعصابمو بهم می ریزی از من چه انتظاری داری.... دیوونه شدم وقتی اومدم خونه و تو رو اونجا دیدم..... رامش آمادگی شنیدن حقیقت زندگی منو فعلا نداره.... و این شده بزرگترین ترس زندگی من.
سرم را از او برگرداندم و دست به سینه تکیه زدم به سنگ پیشخوان.
_تو چی؟!.... از ترس های زندگی من خبر داری؟
عصبی تر، کف دستش را محکم زد روی اپن.
_آخه لعنتی به من بگو با اون رادمهر چکار داری تا منم آروم بشم.
پوزخند زدم.
_نترس... کارم ربطی به زندگی تو و رامش نداره... اینو یه بار دیگه هم بهت گفته بودم.... منم واسه خودم کارهایی دارم که تو بی خبری.... لطفا زیاد تو کارای من دخالت نکن.... سعی نکن سر در بیاری که می خوام چکار کنم که ممکنه اون وقت باعث دردسرت بشم.
عمدا تشعشعات نگاه تند و جدی ام را سمتش روانه کردم که عصبی نگاهم کرد و پف بلندی کشید.
_باشه.... پس دیگه نمی خوام تو خونه ی خودم ببینمت.... اینو یادت باشه.
و آنقدر عصبی بود که تاملی برای ماندن نکند و رفت سمت در که ناگهان ایستاد.
نیم تنه اش سمتم چرخش کرد.
_به کارتت پول ریختم.... هنوز خواهرمی.... هواتو دارم ولی....
همان ولی بند بند وجودم را لرزاند.
_دیگه نمی خوام دور و برم ببینمت.
نمی خواستم ولی نا خواسته دلم شکست و او با قدم هایی بلند، خانه را ترک کرد.
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............