هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_442
نگاهی به ساعت دیواری روی دیوار آشپزخانه انداختم.
نفس پری کشیدم. اصلا حوصله ی شرکت را نداشتم. مخصوصا با آن وضع خرابی که داشت.
ناگهان چیزی به ذهنم رسید.
من بهترین مدیر تبلیغات را داشتم. در خانه ی خودم!... پرستار بچه بود!
_می تونی یه کمکی بهم کنی؟
_چه کمکی؟
_اول اینو بهت بگم که با این کمکت، فکر نکنی بخاطر گذشته ها بخشیدمت یا یادم رفته که چی شده... اونا باشه برای بعد.... من شرکتم از نظر کاری خیلی بهم ریخته است.... می خوام یه جوری دوباره سرپاش کنی.... من هنوز کاتالوگ های قبلی که برام طراحی کردی رو دارم.... اما دیگه فروش خوبی ندارم.... به من بگو اشکال کارش چیه.
کمی متفکرانه نگاهم کرد.
_لیست محصولات پرفروش شرکتتون رو می خوام.... کاتالوگ ها رو هم بیارید.... آمار فروش همه ی محصولات شرکت رو هم بهم بدید... بررسی می کنم.
_همین امروز؟
متعجب شد.
_امروز؟!.... من که الان هیچی ندارم!... در ضمن باید از مانی....
فوری گفتم :
_مانی با من... امروز شرکت نمی رم.... برو یکی از اتاق های بالا، بی سر و صدا بشین روشون کار کن... ببینم می تونی همین امروز به یه نتیجه ای برسی.
_ولی آخه....
صدایم بالا رفت.
_آخه ی چی؟.... می گم امروز می خوام کار شرکتم رو بهت بدم.... چرا مثل گذشته اینقدر لجبازی؟
متعجب نگاهم کرد.
_من لجبازم!
_نبودی؟!.... سر همون هوتن کم لجبازی نکردی... هی بهت گفتم بذار در موردش یه چیزایی بهت بگم، نذاشتی.
_خب لازم نبود.
چشم در چشمش خیره شدم.
_بود.... لازم بود.... زنگ می زنم از شرکت کاتالوگها رو بفرستن... ناهار امروز مانی هم با من.... دیگه چی می خوای؟
لبخند کمرنگی زد.
_باشه....
_حالا صبحانتو بخور.... تو سابقه ی غش داری بخاطر ضعف و گرسنگی.
کمی از حرفم خجالت کشید اما این را عمدا گفتم که بداند خیلی از خاطرات گذشته را هنوز به یاد دارم.
زنگ زدم تا کاتالوگ ها و آمار فروش و لیست محصولات پر فروش شرکت را با پیک برایم بفرستند.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............