هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_445
مانی را تا ظهر سرگرم کردم.
کمی در حیاط با هم بازی کردیم.... کمی برایش از فروشگاه اینترنتی خرید کردم و نهایت سر ظهر گوشی ام زنگ خورد.
غذاها رسیده بود.
مانی را به سالن فرستادم و جدی تهدیدش کردم که دنبالم راه نیافتد.
بعد سمت در حیاط رفتم و غذاها را تحویل گرفتم.
همه ی غذاها را به آشپزخانه بردم و از درون ظرفهایشان داخل قابلمه خالی کردم.
سالاد را هم ریختم درون کاسه ای بلور و گذاشتم روی میز.
و درست همان زمانی که ظرف های یکبار مصرف غذاها را داشتم نیست و نابود می کردم، مانی سر رسید.
_من گرسنمه.
_باشه صبر کن غذا حاضر بشه بعد.
_غذا که اومد.... اونم ظرفشه!
چپ چپ نگاهش کردم.
_نخیر اینا آشغال شام دیشبه.... غذا روی گازه.
نگاه مانی سمت گاز رفت که دیدم دارد زیادی دقت می کند که ناچار شدم بگویم:
_اصلا برو خاله باران رو صدا کن بیاد ناهار.
و دوید و رفت.
من هم مشمای ظرفهای یکبار مصرف غذا را در حیاط خلوت گذاشتم و در حیاط خلوت را که از سمت آشپزخانه بود بستم.
بعد دستان چرب و چیلی شده ام را شستم و بشقاب ها را روی میز گذاشتم که باران آمد.
_خسته نباشید جناب فرداد...
_چیزی فهمیدید از لیست فروش؟
_یه چیزایی عجیب هست ولی تا کامل بررسی نکنم نمی تونم بگم.
_چی مثلا؟
نشست پشت میز و گفت :
_خب مثلا اینکه از یه تاریخی به بعد کل محصولات پر فروش شما همه با هم افت فروش پیدا کردند.
همانطور که چند بشقاب روی میز می گذاشتم پرسیدم:
_خب این یعنی چی؟
نگاهم کرد.
_خب خیلی عجیبه که چرا فقط همون محصولات پر فروش يکدفعه افت فروش پیدا کردند... همه با هم... یکدفعه .... خب یه کم بعیده!
تکیه زدم به کابینت و ذهنم درگیر حرفش شد.
_احتمال داره که یک نفر دستش تو این کار باشه؟!
_هیچ بعید نیست.... ولی کی آخه؟... یکی باید بره به هر کدوم از شعبه های فروش محصولات شما سر بزنه و آمار بگیره و بعد... چکار کنه؟!.... یعنی اینجاش مجهوله که حالا چکار کرده که این فروش پایین اومده؟!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............