🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_45
و در خانه پیش رویم باز شد.
حیاط دلباز و قشنگی داشت. با باغچه ای از گل های زیبا که دو طرف راهی که به سوی خانه می رفت را پر کرده بود.
دلم بند دیدن نماند.
حتی زیبایی خیره کننده ی خانه و آن حیاط دلبازش هم نتوانست از یادم ببرد که چرا به آن خانه پا گذاشته ام!
خانم میانسالی در خانه را گشود و گفت :
_سلام... بفرمایید....
با ورودم به خانه، لحظه ای بی اختیار محو تماشای خانه و دکوراسیون آن شدم.
اما خیلی زود یادم آمد که من آمده ام تا حقم را بگیرم. همان حقی که شاید، گوشه ی کوچک آن، هم وزن مجسمه ی بزرگ سرباز هخامنشی بود، که کنار سالن خود نمایی می کرد... یا حتی بیشتر...
نه روی آن مبل های سلطنتی نشستم و نه روی مبل های راحتی کنار ورودی سالن.
ایستادم درست مقابل پله های عریضی که با یک پیچ قشنگ به طبقه ی دوم خانه می رفت.
و چه برقی داشت آن سنگ های مرمر روی پله ها....
شاید از آن بیشتر، برق چوب نرده ها بود....
یا شاید هم برق میله های استیل کنار آن....
و صدای کوبش پایی آمد.
_بهر حال من نمی دونم می خوای چکار کنی.... من که دارم میرم.
و همزمان با پایان جمله اش رسید به پاگرد مقابل نگاه من....
و کسی نبود جز شراره همسر رادمهر...
دسته ی چمدانش را با دست چپ بلند کرد و در حالی که از وزن زیاد چمدان، کمرش کمی به سمت راست می کشید، نگاهم کرد.
چند پله بیشتر نبود. و مقابلم ایستاد.
_سلام....
با یک نگاه کافی بود تا حال صورت زیبایش را بدانم.
لبان و گونه هایش پروتز کرده... لیفت چشم و ابرو.... به همراه میکرو بیلدینگ ابرو و خط چشم و.... کاشت مژه و....
با آن که زیبایی صورتش برای خودش نبود اما در یک لحظه مقابلش حس حقارت کردم.
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............