هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_451
بررسی چند فروشگاه و عوض شدن ویزیتورها شک مرا به آقای اشکانی کشاند.
چرا اشکانی حرفی از این تغییر به من نزده بود؟
تغییر همه ویزیتورهای شرکت چگونه بی اطلاع من صورت گرفته بود؟
باید سر از کار اشکانی در می آوردم. برای همین تصميم گرفتم یک روز بعد از ساعت کاری شرکت با گرفتن یک ماشین دربست، تعقیبش کنم.
از خود شرکت تا دم در خانه اش... و چیزی که توجه ام را جلب کرد این بود که بعد از رسیدن به منزلش، ملاقاتی عجیب داشت.
راننده ای که دربست گرفته بودم، کمی دورتر از خانه اش توقف کرد.
_خب جناب دستور چیه؟
_منتظر می مونیم.
_تا کی؟
_لازم باشه تا صبح.... شما ساعتی با من حساب می کنی اگه سختته تا الان رو باهات حساب کنم، بعد یه راننده ی دیگه بگیرم.
_نه آقا هستم در خدمت شما.
و همان موقع باران هم زنگ زد.
_سلام جناب فرداد.... ساعت کاری بنده تموم شده شما هم هنوز نیومدید، من چکار کنم؟
نفس پُری کشیدم.
_سلام.... می شه بمونی تا بیام.... شاید دیر بیام ولی لازمه کاری رو حتما انجام بدم.
بعد از مکثی کوتاه گفت :
_باشه.... می مونم.
_ممنون.
تماس را قطع کردم که راننده، پرسید :
_آقا می خواید من بمونم شما برید؟.... اگه کسی اومد در این خونه من براتون فیلم یا عکس می گیرم.
تکیه به پشتی صندلی ام زدم و گفتم :
_نه.... می مونم.
و ماندم تا ساعت 10 شب!
10 شب بود که اشکانی از خانه خارج شد و سوار ماشینش.
_تعقیبش کن.... با فاصله.....
_چشم آقا.
و نتيجه ی این تعقیب شد، رسیدن به مهمانی های شبانهای که کمی مشکوک بود.
کمی دورتر از خانهای که محل مهمانی بود، توقف کردیم و باز منتظر شدیم.
حدسهای ضعیفی می دادم که دعا دعا می کردم، درست نباشد.
ولی بود!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............