هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_453
حتی منشی شرکتش هم از دیدن بی هماهنگی من شوکه شد.
_آقای محترم باید وقت می گرفتید.
با همان جذبه و جدیتی که حالا بیشتر به خاطر عصبانیتم بود نگاهش کردم.
_شما فقط به جناب رُخام بفرمایید رادمهر منتظر دیدن شماست بگید اگه وقت ندارن از همینجا برم جایی که نباید برم... خودشون می دونن.
منشی شرکت کلافه از دستم گوشی تلفنش را برداشت و گفت :
_جناب رُخام.... جناب آقای رادمهر....
و همان موقع گفتم :
_فرداد....
و او هم افزود:
_جناب آقای رادمهر فرداد اینجا هستن بدون هماهنگی میخوان بیان دیدن شما.... و اصرار هم دارند که شما رو ببینن..... بله..... چشم.
گوشی را گذاشت و گفت :
_بفرمایید....
وارد اتاق عمو شدم. حتی بی در زدن.
از پشت میزش برخاست و با قدمی سمت صندلیهای اطراف میزش آمد.
_بشین....
و من نشستم چون حرف زیاد بود برای زدن.
_خب.... حالا کارت به جایی کشیده که بی هماهنگی و بی در زدن، با زور و تهدید میخوای بیای منو ببینی؟!
_لازمه.
ایستاد رو به روی من، پشت سر یکی از صندلیها و دو کف دستش را لبه ی صندلی گذاشت.
_کارت رو بگو.
نگاهش کردم و مصمم از حرفهایی که باید میزدم گفتم :
_من رسیدم به جایی که نباید می رسیدم.... من، رد پای شراره رو توی پایین اومدن فروش محصولات شرکتم پیدا کردم....
_خب...
پا رو پا انداختم و لبهی کتم را از روی پیراهنم کنار زدم.
_اشکانی مدیر تبلیغات شرکت من با شراره همکاری میکنه.... فروش محصولات شرکتم پایین اومده، رفتم پیگیری کردم دیدم حتی ویزیتورها بدون اطلاع من عوض شدن!
عمو باز با خونسردی گفت :
_خب.... اینا به من چه ربطی داره؟
_ربطش اینجاست که من از دست کارای شراره به آخر خط رسیدم.... میخوام پِی همه چیز رو به تن بمالم و از دستش خلاص بشم.... اگه همون طوری که شراره رو انداختی توی زندگی من، حالا شَرش رو از زندگيم کم نکنی.... اون وقت میرم سراغ یه شکایت درست و حسابی از همه ی اونایی که مسبب این وضع هستن و با باقی ماندهی پولم، وکیل میگیرم و از جریان کوکائینها گرفته تا همین جریان ویزیتورها و همکاری اَشکانی با شراره، همه رو بهش میگم تا بیافته دنبال کارم..... من تا همین الانش دیگه دنبال کارهای شراره و اَشکانی نرفتم تا ببینم پشت قضیه ی ویزیتورها و پایین اومدن فروش محصولات شرکتم چیه.... اما.... اگه شراره رو از زندگیم نکشی بیرون... همین الان... از همین جا میرم دنبال کارهای شکایتم.... قطعا پشت همین تعویض ویزیتورها هم باز جریان کوکائین هاست... میدونم.... اما فعلا دست نگه داشتم تا ببینم میشه کاری کرد یا نه.
عمو کمرش را صاف کرد و متفکرانه چند گامی در اتاق زد.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............