هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_456
به خانه برگشتم.
نمیدانم چرا این بار احساس میکردم که عمو پای قولش خواهد ماند.
وقتی به خانه رسیدم، باران و مانی در حیاط خانه بودند.
مانی داشت دوچرخه سواری می کرد و باران مراقبش بود.
با ورود من به حیاط ، نگاه هر دو سمتم آمد. و من حال با امیدواری که احساس غالب آن لحظهام بود گفتم:
_کی موافقه شام بریم بیرون؟
مانی اولین نفر جیغی کشید و با خوشحالی گفت :
_من.... من....
_برو حاضر شو پس.
مانی دوید سمت خانه و من سمت باران که هنوز روی لبههای بلند باغچه، نشسته بود، رفتم.
_تو چی؟
_ممنون... شما اومدید و من میرم خونه.
تا خواست سمت خانه برود گفتم:
_میخوام امشب بیای.
نگاهش به من افتاد لحظهای و باز سر پایین گرفت.
_ممنون از دعوتتون ولی....
_نمیخوام ولی و اگر بشنوم... تو میای.
سر بلند کرد و باز نگاهم.
_فهمیدید پشت قضیهی ویزیتورها چیه؟
دست راستم را از کنار لبهی کتم، داخل جیب شلوارم بردم با خونسردی جوابش را دادم:
_نه....
_نه؟!.... شما نمیخواید....
نگذاشتم ادامه دهد. نگاه جدیام را به او دوختم.
_نه نمیخوام... فعلا لازم نیست.... الان امشب میخوام برم بیرون.... یه شام خوب بخورم و یه نفس راحت بکشم.
_نفس راحت!.... واقعا چطور میتونید بگید نفس راحت وقتی هنوز قضیهی ویزیتورها رو نمیدونید؟!
_درست میشه.... اصلا امشب حوصلهی بحث و توضیحات ندارم.... برو تو هم چادرتو بردار با ما بیا.... این یه دستوره.
و همان موقع مانی برگشت.
با ذوق خاصی سمتم دوید و گفت :
_بریم؟
نگاهم سمت باران رفت که هنوز مردد بود.
_باید صبر کنی خاله باران هم حاضر بشه.
و مانی دست به دامن باران شد.
_خاله برو حاضر شو دیگه... برو خاله.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............