eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ به خانه برگشتم. نمیدانم چرا این بار احساس میکردم که عمو پای قولش خواهد ماند. وقتی به خانه رسیدم، باران و مانی در حیاط خانه بودند. مانی داشت دوچرخه سواری می کرد و باران مراقبش بود. با ورود من به حیاط ، نگاه هر دو سمتم آمد. و من حال با امیدواری که احساس غالب آن لحظه‌ام بود گفتم: _کی موافقه شام بریم بیرون؟ مانی اولین نفر جیغی کشید و با خوشحالی گفت : _من.... من.... _برو حاضر شو پس. مانی دوید سمت خانه و من سمت باران که هنوز روی لبه‌ها‌ی بلند باغچه، نشسته بود، رفتم. _تو چی؟ _ممنون... شما اومدید و من میرم خونه. تا خواست سمت خانه برود گفتم: _میخوام امشب بیای. نگاهش به من افتاد لحظه‌ای و باز سر پایین گرفت. _ممنون از دعوتتون ولی.... _نمیخوام ولی و اگر بشنوم... تو میای. سر بلند کرد و باز نگاهم. _فهمیدید پشت قضیه‌ی ویزیتورها چیه؟ دست راستم را از کنار لبه‌ی کتم، داخل جیب شلوارم بردم با خونسردی جوابش را دادم: _نه.... _نه؟!.... شما نمیخواید.... نگذاشتم ادامه دهد. نگاه جدی‌ام را به او دوختم. _نه نمیخوام... فعلا لازم نیست.... الان امشب میخوام برم بیرون.... یه شام خوب بخورم و یه نفس راحت بکشم. _نفس راحت!.... واقعا چطور میتونید بگید نفس راحت وقتی هنوز قضیه‌ی ویزیتورها رو نمیدونید؟! _درست میشه.... اصلا امشب حوصله‌ی بحث و توضیحات ندارم.... برو تو هم چادرتو بردار با ما بیا.... این یه دستوره. و همان موقع مانی برگشت. با ذوق خاصی سمتم دوید و گفت : _بریم؟ نگاهم سمت باران رفت که هنوز مردد بود. _باید صبر کنی خاله باران هم حاضر بشه. و مانی دست به دامن باران شد. _خاله برو حاضر شو دیگه... برو خاله. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............