هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_457
باران هم همراه ما شد.
به یک مجتمع تجاری تفریحی رفتیم.
اول مانی را برای بازی بردیم.
بازیهای کامپیوتری مجتمع، خوب جذبش کرده بود.
همان موقع که مانی از شدت شادی قهقهه می زد، با خودم این احتمال را می دادم که شاید این آخرین خندههای مانی باشد که می بینم.
بعد از آنکه یک ساعتی سر مانی را گرم کردیم، سمت کافی شاپ مجتمع رفتیم.
مانی سفارش کیک بستنی داد و من و باران چای و قهوه.
_ممنونم بابت مهمانی امشب اما هنوز علت این دعوت برام معلوم نيست.
قاشق چایخوری درون فنجان قهوه را آرام در فنجان چرخاندم و نگاهش کردم.
_علتش بعدا مشخص می شه.... چایی تو بخور.... نمی خوام باز مثل دفعه قبل، چای و کیک و قهوهمون رو کوفتمون کنی.
نگاهش چند ثانیه روی صورتم تامل کرد قطعا یادش آمد کدام نقطه از خاطرات گذشته را می گویم.
باز بعد از خوردن چای و قهوه و کیک بستنی، مانی بهانهی بازی گرفت.
او را باز به طبقهی بازیها بردم و همانجا روی صندلی های انتظار، کنار نردههای استیل بلند طبقهی دوم، کمی با فاصله از باران نشستم.
بیمقدمه گفت :
_نگرانم.... این رفتار شما خیلی نگرانم کرده.
نگاه من هم مثل او، به مانی بود که جواب دادم:
_بی دلیل نگرانی.... این دفعه همه چی درست می شه.
نگاهش به سمتم آمد و من نگاهم همچنان به مانی بود که گفت:
_ان شاء الله..... به نظرتون دیر نیست؟.... ساعت 9 شب شده.... نمی خواید برگردید؟
این بار گردنم سمتش چرخید.
_تو چرا نگران برگشت منی؟
_خب همسرتون خیلی حساس هستن و نمی خوام که.....
میان حرفش گفتم :
_می خوام اتفاقا حساس بشه.... باید بدونه عواقب کاراش چیه.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............