eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ باران هم همراه ما شد. به یک مجتمع تجاری تفریحی رفتیم. اول مانی را برای بازی بردیم. بازی‌های کامپیوتری مجتمع، خوب جذبش کرده بود. همان موقع که مانی از شدت شادی قهقهه می زد، با خودم این احتمال را می دادم که شاید این آخرین خنده‌های مانی باشد که می بینم. بعد از آنکه یک ساعتی سر مانی را گرم کردیم، سمت کافی شاپ مجتمع رفتیم. مانی سفارش کیک بستنی داد و من و باران چای و قهوه. _ممنونم بابت مهمانی امشب اما هنوز علت این دعوت برام معلوم نيست. قاشق چایخوری درون فنجان قهوه را آرام در فنجان چرخاندم و نگاهش کردم. _علتش بعدا مشخص می شه.... چایی تو بخور.... نمی خوام باز مثل دفعه قبل، چای و کیک و قهوه‌مون رو کوفتمون کنی. نگاهش چند ثانیه روی صورتم تامل کرد قطعا یادش آمد کدام نقطه از خاطرات گذشته را می گویم. باز بعد از خوردن چای و قهوه و کیک بستنی، مانی بهانه‌ی بازی گرفت. او را باز به طبقه‌ی بازیها بردم و همانجا روی صندلی های انتظار، کنار نرده‌های استیل بلند طبقه‌ی دوم، کمی با فاصله از باران نشستم. بی‌مقدمه گفت : _نگرانم.... این رفتار شما خیلی نگرانم کرده. نگاه من هم مثل او، به مانی بود که جواب دادم: _بی دلیل نگرانی.... این دفعه همه چی درست می شه. نگاهش به سمتم آمد و من نگاهم همچنان به مانی بود که گفت: _ان شاء الله..... به نظرتون دیر نیست؟.... ساعت 9 شب شده.... نمی خواید برگردید؟ این بار گردنم سمتش چرخید. _تو چرا نگران برگشت منی؟ _خب همسرتون خیلی حساس هستن و نمی خوام که..... میان حرفش گفتم : _می خوام اتفاقا حساس بشه.... باید بدونه عواقب کاراش چیه. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............