eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ اما.... سرش را کج کرد و نیم رخ صورتم را دقیق نظاره کرد. _پرستار جدیدی تو؟ _بله خانم.... گوشه ی لبش با حالت خاصی بالا رفت. _خوبه.... ولی این همه زیبایی به درد پرستار بچه نمی خوره! _چی فرمودید؟! خندید و سرش را جلو کشید و آهسته زیر گوشم گفت : _با این خوشگلی تو لازم نبود پرستار بچه بشی... و باز خندید و همزمان دسته ی چمدانش را کشید و از خانه بیرون رفت. با رفتنش، تازه حس کردم که احساس حقارت پوچی در مقابلش داشتم! او با عمل زیبایی زیبا بود و من بی عمل! و عجیب دلم خواست که خودم را در آینه ببینم. سرم به اطراف چرخید و کنسول بزرگ گوشه ی سالن و نزدیک خودم به نظرم آمد. با دو گام مقابل کنسول ایستادم. چادرم را روی سرم مرتب کردم و به اعتماد به نفس پایینم خندیدم. _شما همون کسی هستید که آقای فرهمند به من معرفی کردن؟ یک لحظه از شنیدن دوباره ی صدایش دلم ریخت. آهسته چرخیدم و او دقیقا مقابلم ایستاده بود. خیلی دقیق شدم در چشمانش تا بفهمم آیا از دیدنم شوکه شد یا نه.... اما لعنت به آن نگاه خنثی..... هیچ چیز از درون آن نگاه، پیدا نبود. چشمانش چیزی جز یک تکه یخ نبود!.... مثل گذشته سرد و یخی نگاهم کرد. اما من مثل او نبودم. _سلام آقای فرداد.... به جا آوردید منو؟ اخم بین ابروانش را با جدیت محکمتر کرد. در اعماق نگاهش می خواندم که مرا خوب شناخته اما دریغ از یک جا خوردن یا کمی تعجب! او در تمامی احساساتش یک تکه یخ کامل بود! حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............