هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_462
تا روز بعد با شراره حرف نزدم.
حتی سعی کردم با او رو به رو هم نشوم.
دیگر درجه ی تنفرم از او به حدی رسیده بود که حتی نمی خواستم لحظه ای ببینمش.
اما فردای آن روز.....
وقتی باران طبق عادت هر روز آمد و میز صبحانه را چید، و من سر ساعت همیشگی سمت آشپزخانه رفتم.... اتفاق دیگری افتاد.
_سلام صبح بخیر....
سلامی که گفت خیلی جدی و رسمی بود.
نشستم پای میز و او در حالیکه لیوان چایم را روی میز می گذاشت، بی آنکه نگاهم کند گفت :
_من می رم یه سر به مانی بزنم.
_لازم نیست....
نگاه متعجبش این بار مجبور شد سمتم بیاید.
_نگرانشم آخه.
_هنوز بیمارستانه.
رنگ تعجب نگاهش بیشتر شد.
_شما دیشب گفتید مرخص شده!
تیر تیز نگاهم مستقیم در چشمانش نشست.
_من همچین حرفی نزدم.
عصبانی شد.
_من گفتم اگه مانی مرخص شد بهم بگید بیام و شما گفتید بیا.
_خب این کجاش يعني مرخص شده؟!... من واسه کارهای شرکت گفتم بیای... حالا هم به جای حرف زدن، بشین صبحانتو بخور که کلی کار دارم.
نشست پشت میز و با همان لحن عصبی کنایه اش را زد.
_من نمی دونم پرستار بچه شدم یا مدیر تبلیغات شرکت شما!
و همان موقع شراره هم وارد آشپزخانه شد. نگاه تندش اول سمت باران رفت و بعد من.
_کی به شما گفته امروز بیایید؟!
و تا باران خواست حرفی بزند، من گفتم :
_من....
نگاه شراره سمت من آمد.
_برای چی؟
_برای کارهای شرکت نیاز به کمک داشتم.
_کارهای شرکت شما رو یه پرستار بچه می تونه انجام بده؟!
ابرویی بالا انداختم و جوابش را دادم:
_خانم سرابی قبلا مدیر فروش و تبلیغات شرکت من بوده.
نگاه شراره با تعجب بین من و باران چرخید.
_آهان.... پس علت اینکه این پرستار رو انتخاب کردی به عشق گذشتههات برمی گرده!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............