eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ تا روز بعد با شراره حرف نزدم. حتی سعی کردم با او رو به رو هم نشوم. دیگر درجه ی تنفرم از او به حدی رسیده بود که حتی نمی خواستم لحظه ای ببینمش. اما فردای آن روز..... وقتی باران طبق عادت هر روز آمد و میز صبحانه را چید، و من سر ساعت همیشگی سمت آشپزخانه رفتم.... اتفاق دیگری افتاد. _سلام صبح بخیر.... سلامی که گفت خیلی جدی و رسمی بود. نشستم پای میز و او در حالیکه لیوان چایم را روی میز می گذاشت، بی آنکه نگاهم کند گفت : _من می رم یه سر به مانی بزنم. _لازم نیست.... نگاه متعجبش این بار مجبور شد سمتم بیاید. _نگرانشم آخه. _هنوز بیمارستانه. رنگ تعجب نگاهش بیشتر شد. _شما دیشب گفتید مرخص شده! تیر تیز نگاهم مستقیم در چشمانش نشست. _من همچین حرفی نزدم. عصبانی شد. _من گفتم اگه مانی مرخص شد بهم بگید بیام و شما گفتید بیا. _خب این کجاش يعني مرخص شده؟!... من واسه کارهای شرکت گفتم بیای... حالا هم به جای حرف زدن، بشین صبحانتو بخور که کلی کار دارم. نشست پشت میز و با همان لحن عصبی کنایه اش را زد. _من نمی دونم پرستار بچه شدم یا مدیر تبلیغات شرکت شما! و همان موقع شراره هم وارد آشپزخانه شد. نگاه تندش اول سمت باران رفت و بعد من. _کی به شما گفته امروز بیایید؟! و تا باران خواست حرفی بزند، من گفتم : _من.... نگاه شراره سمت من آمد. _برای چی؟ _برای کارهای شرکت نیاز به کمک داشتم. _کارهای شرکت شما رو یه پرستار بچه می تونه انجام بده؟! ابرویی بالا انداختم و جوابش را دادم: _خانم سرابی قبلا مدیر فروش و تبلیغات شرکت من بوده. نگاه شراره با تعجب بین من و باران چرخید. _آهان.... پس علت اینکه این پرستار رو انتخاب کردی به عشق گذشته‌هات برمی گرده! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............