eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ داشتم او را با عصبانیت به عقب هل می دادم و فریاد می زدم: _گمشو بیرون از خونه‌ی من..... گمشو.... و او سخت مقاومت می کرد. حتی با ناخن‌های بلندش روی دستم را چنگ انداخت و چون دید زورش به من نمی رسد دستانش را بالا آورد و شروع به زدن من کرد. حالا هم من داشتم او را می زدم و هم او مرا..... این بود عشقش!! نفهمیدم چی شد... دقایق بین داد و فریادمان از یاد رفت. یه وقت به خودم آمدم که او بشقاب و پیش دستی‌های روی میز را شکسته بود و میان داد و فریادش چند تا پیش دستی سمتم پرتاب کرده بود. او داشت جیغ می کشید که من چشمم به دست خونی‌ام افتاد. اصلا متوجه نشدم چطور و چگونه دستم را بریدم. _خفه شو فقط... خفه شو... اما او کوتاه نیامد. _خفه شم که بری با اون دختره‌ی هرزه.... اولین باری بود که این لقب را به باران می داد و من تاب تحمل شنیدن این لقب را به باران نیاوردم. چون می دانستم این لقب لایق خودش هست تا باران. دوباره دیوانه تر از قبل سمتش حمله کردم. _ببند دهنتو تا نبستم.... فهمیدی؟... هرزه تویی کثافت... هرزه تویی که حتی نمی گی شبا کدوم گوری هستی.... دهنتو ببند پس. آنقدر کتکش زدم که بلند زد زیر گریه و همانجا پای ورودی آشپزخانه نشست. _دوستت داشتم رادمهر.... به خدا دوستت داشتم اما..... تو حتی یه بار هم نخواستی کنارم باشی. نفس نفس زنان، خسته از این کتک و کتک کاری، افتادم روی صندلی میز ناهارخوری. _آره.... من زن هرزه نمی خوام..... واسه همین حالم ازت بهم می خوره..... تو حتی هیچ وقت بهم نگفتی پدر مانی کی هست.... تو شناسنامه‌ات هم که چیزی از اسمش نداری.... این مهمونی‌های کوفتی هم که هر شب هر شب داره تکرار می شه..... حالم از بوی گندت بهم می خوره.... نه خودتو می خوام... نه عشقت رو.... از این به بعد همینه..... تا روزی که ببینمت کتکت می زنم..... او هم با شنیدن این حرفم جیغ کشید. _نمی بخشمت بی شرف.... و کیف کردم انگار.... لبخندی زدم و گفتم : _جان... فحش بده.... دلم میخواد زجری که من تو این چهار پنج سال کشیدم رو تو هم بکشی. از شدت حرص و عصبانیت، همان تکه‌های شکسته شده‌ی بشقاب را سمتم پرتاب کرد. _بی‌شرف.... بی‌احساس.... تو مرد نیستی اصلا.... اگه مرد بودی احساس داشتی.... دیوونه... مردای دیگه برام می میرن.... و این جمله‌اش مثل تیغی بود که انگار روی شاهرگم گذاشتند. _پس برو پیش همون مردای دیگه..... گفتم من زن هرزه نمیخوام. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............