هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_466
مقابلش رسیدم و نگاه تندم روی صورتش نشست.
آرایش غلیظی کرده بود و بوی عطر تندش تا نیمه های ریه ام را پر کرد.
بی آنکه نگاهم کند گفت :
_خودت میدونی کجا.
_برگرد.... زن من از اون جور مهمونیها نمیره.
دستم را دور بازویش گرفتم و او را عقب کشیدم که باز داد و فریادش را شروع کرد.
_ولم کن رادمهر.... دیرم میشه.... امشب یه قرار مهم دارم.
انگار تنها زبان حرف زدن با او داد و بیداد بود.
_آشغال کثافت... چرا نمیفهمی چی میگم.... اگه میگی دوستم داری .... اگه زندگیتو میخوای بتمرگ سر زندگیت.... نمیخوام بری.
مصمم نگاهم کرد. نمیدانم پشت لبخند طعنه دار روی صورتش چی بود که حالم را بد میکرد.
اما خیلی زود خودش معنا کرد آن لبخند طعنه دار را .
_چیه؟... غیرتی شدی واسه من؟.... تازه بعد از 4 سال یادت افتاده زن داری و زنت هر شب داره میره توی مهمونیهای مختلطی که زن و مرد با هم قمار می کنند، مشروب میخورن... می رقصند و....
میدانستم بعد از آن « و » چیست و نگذاشتم بگوید.
حالم از آن همه بیحیاییاش بهم خورد و این بار قبل از آن که بتواند حتی از خودش دفاع کند، کتکش زدم.
_میگم هرزه شدی نگو نه.... میفهمی چی میگی؟! ... میفهمی؟!... خاک تو سر بدبختت کنم.... اونایی که واست میمیرن هم تو رو شناختن بدبخت ... تو واسه اونا هم همون هرزهی آشغالی....
آنقدر کتکش زدم که آرایشش بهم بریزد و گریه صورتش را سیاه کند و رد خون روی لب ورم کردهاش بنشیند.
من دست به زن نداشتم اما او افسارگسیخته بود!
دیگر تاب و تحملش را نداشتم یا او باید از این زندگی نکبت بار میرفت یا من.
کلی جیغ کشید، داد زد، فحش داد.... اما هیچ کدام روی من اثر نکرد جز خستگی!
آنقدر کتکش زدم که از نفس افتادم و چند قدمی از او فاصله گرفتم و نشستم روی پلهی اول سالن که سمت طبقهی دوم میرفت.
_حالا برو.... برو تا صورتت رو، اونایی که واست میمیرن، ببینن تا بدونن هنوز یه صاحبی داری.... من لامصب اگه زودتر از اینا کتکت زده بودم شاید آدم میشدی.... ولی حالا.... یا باید بری یا آدم بشی... انتخاب با خودته.
برخاست و با گریه باز چند تا فحش نثارم کرد.
_آشغال... تو اگه زن داری بلد بودی که 4 سال در اتاقت رو روی من نمی بستی.... تو چه میفهمی زن چیه!... لیاقتت همون دخترهی هرزه است.
و باز من روی اسم باران غیرتم گل کرد.
_خفه شو دهنتو ببند تا نیومدم دندونات رو تو حلقت بریزم.... گمشو از جلوی چشمام.
و رفت!
باز هم مهمانیاش را رفت اما این بار با تنی کتک خورده، صورتی ورم کرده و لبی پاره و خونی.
حقش بود. این کوتاه آمدن من زیادی او را هار کرده بود.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............