هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_471
_پیشنهاد غافلگیرانه ای بود....
چرخیدم سمتش و نگاهی گذرا به او انداختم.
هنوز همانطور محجوب و متین، جذاب به چشمم می آمد.
_از امروز هم میتونی کارت رو شروع کنی.
_ببخشید جسارتا قضیهی تعويض ویزیتورها چی شد؟!
نشستم پشت میزم و گفتم:
_دوباره با ویزیتورهای قبلی کار میکنم.... لیستشون رو دارم.... دیگه ریش و قیچی رو میدم دست خودت... باهاشون یه جلسه بذار، از خودشون کمک بخواه که اگه یه وقتی با یه مورد مشکوکی توی فروش مواجه شدن، حتما اطلاع بدن.
_ممنونم به خاطر اعتمادتون به بنده....
نگاهش پایین بود که گفتم:
_و یه کار دیگه هم دارم....
مکثی کردم که با کنجکاوی سر بلند کرد.
_چه کاری؟
اصلا نفهمیدم چرا، چرا همچین دروغی گفتم.
نمیدانم چرا عقدهی چهار سال زندگی نکبتی با شراره را داشتم سر او خالی میکردم.
_من عاشق شراره بودم.... ولی خب یه جورایی باهم دعوامون شد و.... کار شراره به طلاق کشید.... الان خیلی خیلی پشیمونم....
رنگ غم نگاهش را میدیدم. و عجیبتر این بود که مثل یک آدم مریض، حریصانه میخواستم این زجر نگاهش را ببینم.
_راستش توی دادگاه خیلی سخت بود اعتراف کنم بهش که دوستش ندارم.... من دروغ گفتم... اونم طلاقشو گرفت و رفت....
نفس پری کشیدم و تکیه زدم به پشتی صندلیام.
_خیلی تو دادگاه جلوی قاضي گفت میخواد بره تا ببینه من بعد رفتنش چکار میکنم.... می گفت میخواد ببینه اصلا کی میتونه بیاد با من زندگی کنه!
خندیدم. به تمسخر و بیصدا.
_حرصم گرفت.... این حرفش باعث شد تا بدجوری بیافتم روی دنده ی لج....
سرش را پائین انداخت باز و گفت :
_این حرفا به من چه ربطی داره جناب فرداد؟!
_ربطش اینه که میدونم، تو هم به خاطر پول، چندین سال پیش، برای دو ماه، همسر یه مرد 60 ساله شدی.... حتما دلایلی هم برای خودت داشتی... من کاری به دلایلت ندارم.... اصلا هم دیگه نمی پرسم چرا همچین کاری کردی... اما....
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............