eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ طولی نکشید که صدای گریه ی پسر بچه ای توجهم را جلب کرد. گام به گام سمت صدا پیش رفتم. و در یکی از اتاق ها را باز کردم. پسر بچه ای چهار یا پنج ساله روی تختش نشسته بود که با دیدن من، نگاهش با همان چشمان معصوم، سمتم آمد . _تو کی هستی؟ _من.... پرستار شما.... _مگه من مریض شدم که تو پرستارم شدی! خندیدم. _نه.... اومدم پیشت تا تنها نباشی.... جلو ی تختش رسیدم و آهسته مقابلش روی تخت نشستم. چشمان رنگ روشنش نه به چشمان رادمهر شبیه بود و نه به چشمان شراره! خیره در نگاهش شدم و گفتم : _حالا تصميمت چیه؟ می خوای تا شب این جا روی تخت بنشینی یا میای پایین تا بهت صبحانه بدم و بعدش با هم بازی کنیم؟ لبخندی روی لبش شکفت. _واقعا اومدی با من بازی کنی؟ _بله..... ولی اگه می خوای تا شب حسابی بازی کنیم بهتره زودتر از تخت بیای پایین. فوری پتوی روی پاهایش را پس زد و با یک جهش از تخت پایین پرید. همراه هم سمت آشپزخانه رفتیم. ٱشپزخانه ای که از لحاظ بزرگی به نظر می توانست، برای یک کترینگ اجاره داده شود. _خاله بیا دیگه.... نگاهم سمت او رفت. زودتر از منی که مات و مبهوت آشپزخانه شده بودم وارد آشپزخانه شده بود و پشت میز بزرگ وسط آن نشسته بود. _اسمتو به من میگی؟ _مانی.... _منم خاله باران هستم.... خب حالا چی می خوری برات بیارم؟ و همزمان با شنیدن جواب او کتری چای ساز را آب کردم و دکمه ی روشن آن را زدم. حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............