🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_48
طولی نکشید که صدای گریه ی پسر بچه ای توجهم را جلب کرد.
گام به گام سمت صدا پیش رفتم. و در یکی از اتاق ها را باز کردم.
پسر بچه ای چهار یا پنج ساله روی تختش نشسته بود که با دیدن من، نگاهش با همان چشمان معصوم، سمتم آمد .
_تو کی هستی؟
_من.... پرستار شما....
_مگه من مریض شدم که تو پرستارم شدی!
خندیدم.
_نه.... اومدم پیشت تا تنها نباشی....
جلو ی تختش رسیدم و آهسته مقابلش روی تخت نشستم.
چشمان رنگ روشنش نه به چشمان رادمهر شبیه بود و نه به چشمان شراره!
خیره در نگاهش شدم و گفتم :
_حالا تصميمت چیه؟ می خوای تا شب این جا روی تخت بنشینی یا میای پایین تا بهت صبحانه بدم و بعدش با هم بازی کنیم؟
لبخندی روی لبش شکفت.
_واقعا اومدی با من بازی کنی؟
_بله..... ولی اگه می خوای تا شب حسابی بازی کنیم بهتره زودتر از تخت بیای پایین.
فوری پتوی روی پاهایش را پس زد و با یک جهش از تخت پایین پرید.
همراه هم سمت آشپزخانه رفتیم.
ٱشپزخانه ای که از لحاظ بزرگی به نظر می توانست، برای یک کترینگ اجاره داده شود.
_خاله بیا دیگه....
نگاهم سمت او رفت. زودتر از منی که مات و مبهوت آشپزخانه شده بودم وارد آشپزخانه شده بود و پشت میز بزرگ وسط آن نشسته بود.
_اسمتو به من میگی؟
_مانی....
_منم خاله باران هستم.... خب حالا چی می خوری برات بیارم؟
و همزمان با شنیدن جواب او کتری چای ساز را آب کردم و دکمه ی روشن آن را زدم.
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............