🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_67
اصلا از طرز حرف زدنش خوشم نیومد.
مات و مبهوت نگاهش کردم.
توقع همچین برخورد بیادبانهای را از او نداشتم.
با دلخوری سرم را پایین انداختم و گفتم:
_ بله حق با شماست.... نیازی هم به کمک شما نیست.... ولی خب کاش میذاشتین من حرفمو بزنم.
و بعد راه آمده را برگشتم سمت در اتاق و درست وقتیکه دستم را روی دستگیره در اتاقش گذاشتم، گفت :
_خب حالا قهر نکن.... بچه کوچولو که نیستی.... دانشجوی مملکتی مثلا.... برگرد ببینم چی میخواستی بگی.
حتی با این حرفها هم دلم راضی نشد که غرورم را زیر پا بگذارم و درخواست کمکی از او کنم و در دلم گفتم؛ خدا بزرگه.
سرم به سمتش چرخشی کرد و نگاهم به چشمانش نفوذ.
_ممنون نیازی نیست.... حرفهایی که باید میشنیدم رو شنیدم.
در اتاق را باز کردم و از اتاق بیرون رفتم.
برگشتم به اتاق خودم.
خانم سهرابی با دیدنم گفت :
_دختر تو خجالت نمیکشی این موقع روز میای سر کار!
دیگر به شنیدن کنایهها، داشتم عادت میکردم.
برگشتم پشت میزم و شروع به کار کردم اما دلم پیش مادر بود و دغدغههایم زیاد.
اما طولی نکشید که خانم سهرابی گفت:
_ خب نگفتی چرا اینقدر دیر اومدی؟.... آقای ستایش فرداد خیلی از دستت عصبانی بود دختر....گفت دختره کارآموزه، لنگه ظهر میاد و حقوقم میخواد.
آهی سر دادم و عصبانیتم را فرو خوردم و باز هم سکوت کردم که خانم سهرابی که انگار نمیتوانست جلوی فضولی اش را بگیرد، سمت میزم آمد و بالای سرم ایستاد.
_خب حالا دو کلام حرف بزن بگو کجا بودی تا این موقع روز؟!
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............