eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ اصلا از طرز حرف زدنش خوشم نیومد. مات و مبهوت نگاهش کردم. توقع هم‌چین برخورد بی‌ادبانه‌ای را از او نداشتم. با دلخوری سرم را پایین انداختم و گفتم: _ بله حق با شماست.... نیازی هم به کمک شما نیست.... ولی خب کاش می‌ذاشتین من حرفمو بزنم. و بعد راه آمده را برگشتم سمت در اتاق و درست وقتی‌که دستم را روی دستگیره در اتاقش گذاشتم، گفت : _خب حالا قهر نکن.... بچه کوچولو که نیستی.... دانشجوی مملکتی مثلا.... برگرد ببینم چی می‌خواستی بگی. حتی با این حرف‌ها هم دلم راضی نشد که غرورم را زیر پا بگذارم و درخواست کمکی از او کنم و در دلم گفتم؛ خدا بزرگه. سرم به سمتش چرخشی کرد و نگاهم به چشمانش نفوذ. _ممنون نیازی نیست.... حرف‌هایی که باید می‌شنیدم رو شنیدم. در اتاق را باز کردم و از اتاق بیرون رفتم. برگشتم به اتاق خودم. خانم سهرابی با دیدنم گفت : _دختر تو خجالت نمی‌کشی این موقع روز میای سر کار! دیگر به شنیدن کنایه‌ها، داشتم عادت می‌کردم. برگشتم پشت میزم و شروع به کار کردم اما دلم پیش مادر بود و دغدغه‌هایم زیاد. اما طولی نکشید که خانم سهرابی گفت: _ خب نگفتی چرا این‌قدر دیر اومدی؟.... آقای ستایش فرداد خیلی از دستت عصبانی بود دختر....گفت دختره کارآموزه، لنگه ظهر میاد و حقوقم می‌خواد. آهی سر دادم و عصبانیتم را فرو خوردم و باز هم سکوت کردم که خانم سهرابی که انگار نمی‌توانست جلوی فضولی اش را بگیرد، سمت میزم آمد و بالای سرم ایستاد. _خب حالا دو کلام حرف بزن بگو کجا بودی تا این موقع روز؟! حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............