eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ شب برای من همیشه یاد آور تنهایی هایم بوده است. یاد آور مرور خاطرات تلخی که بعضی از آنها، هیچ کس جز خودم از آن خبر نداشت. حالم خوب بود. اما دلم بدجوری می خواست باز علت آن همه نفرت و انتقام را در گذشته ام کنکاش کنم. من می خواستم حتی خودم را قانع کنم که باید انتقام بگیرم تا آرام شوم. و این اقناع می‌توانست عذاب وجدانم را خاموش کند. من دختری مذهبی بودم. یادم می آید وقتی خیلی خیلی کوچک بودم.... وقتی مفهوم مادر و پدر را فهمیدم و صدا زدم.... و حتی وقتی فهمیدم پدرم فوت کرده است و من پدری ندارم!.... تمام احساساتم را وقف مادرم کردم. مادرم برای من همه چیز شد.... شد تمام زندگی ام.... شد تمام آرزوهایم.... یادم هست وقتی در دبستان، اولین بار انشا نوشتم، چه اتفاقی افتاد. « می خواهید در آینده چکاره شوید »... این موضوع انشا من بود و من نوشتم : « می خواهم مادرم را خوشحال کنم.... می‌خواهم کار کنم تا مادرم دیگر کار نکند.... مادر من تا دیر وقت کار می‌کند و کم می خوابد... من به او گفتم؛ کار نکند تا خسته نشود ولی گفت؛ اگر کار نکند، ما دیگر غذا نداریم.... گاهی مادرم آنقدر کار می‌کند که مریض می‌شود و نمی‌تواند کار کند و من برای اینکه مادرم کمتر کار کند، شب ها زود می خوابم تا غذا نخورم. » حتی یادم هست وقتی انشا را خواندم، نگاه خانم سجادی فر، معلم کلاس چهارم دبستان ما، به من تغییر کرد. از آن روز به بعد انگار مهربان‌تر شد.... گاهی زنگ تفریح مرا صدا می زد و یک لقمه ی نان و پنیر یا شامی به من می داد. گاهی هم برایم میوه یا خوراکی می خرید. اوایل نمی گرفتم. اما او آنقدر اصرار می‌کرد و بهانه می تراشید که قبول می کردم. شاید هم از همان خواندن همان انشا به بعد بود که مدرسه گاهی مرا بعد از تعطیل شدن کلاس ها و زنگ آخر نگه می‌داشت و ناظم و معلم پرورشی کلی برنج و حبوبات و بُن خرید از رفاه و بُن کفش و لباس به من می‌دادند. مادر هم انگار نمی پرسید این ها برای چی داده شده.... چون مقدار ارزاق و کمک ها به حدی نبود که بتوانیم راحت زندگی کنیم. سال ها گذشت.... من کنار سفره ی مادری که نانش را با پاک کردن سبزی و سرخ کردن آن و انداختن ترشی و.... به دست می آورد، بزرگ شدم. و با گذشت زمان این سوال برایم پر رنگ شد، که پدرم چطور آدمی بود و چطور فوت کرد؟ حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ -خوب‌ می‌گین‌ و‌ می‌خندین‌ شما دوتا‌ دخترخاله؟! آرمان‌ اینو‌ گفت، شبنم‌ به‌ نشانه‌ی‌ اعتراض‌ بهش‌ گفت: -چیه؟ جنابعالی‌ با‌ پسرخالت‌ می‌گین‌ و‌ می‌خندین‌ مگه‌ ما‌ چیزی‌ می‌گیم؟ آرمان‌ دستاش و به‌ نشونه‌ی‌ تسلیم‌ بالا‌ برد‌‌‌ و‌ همزمان‌ گارسون‌ اومد‌ و سفارشا رو‌ آورد. شبنم‌ به‌ ایلیا‌ گفت: -خوب‌ کردی‌ برای‌ جمع‌ شدنمون‌ دور‌ هم‌ کافه‌ رو‌ انتخاب‌ کردی. اونم‌ عجب‌ کافه‌ای‌ به‌‌به‌. من‌ که‌‌ خیلی‌ دلم‌ می‌خواست‌‌ یبار‌ کافی‌ شاپ‌ رفتن‌ و‌ با‌ یاسمن‌ تجربه‌ کنم‌ که‌ به‌ لطف‌ شما‌ تجربه‌ شد. ایلیا‌ در‌ جوابش‌ گفت: -کاری‌ نکردم‌ که، گفتم‌ به‌ جای‌ پارک‌ رفتن‌، یبار‌ بیایم‌ اینجا، با‌ هم‌ دانشگاهیام‌ اینجا‌ میایم‌ بعضی‌ اوقات، دیدم‌ خیلی‌ قشنگ‌ و‌ کلاسیکه‌؛ گفتم‌ یبار‌ هم‌ شماها رو‌ بیارم. من‌ گفتم: _خوب‌ کردی‌ داداش، حالا‌ بازم‌ میایم‌ دیگه‌ مگه‌ نه؟ شبنم‌ گفت: -آره‌ بابا، اگر‌ اینا‌ هم‌ نیار‌ن‌ ما رو، ما‌ خودمون‌ میایم‌. ایلیا‌ گفت: -به‌به‌ اونوقت‌ با‌ اجازه‌ی‌ کی؟ شبنم‌ گفت: -اجازش‌ هم‌ به‌ موقع‌ از‌ خانواده‌ کسب‌ می‌کنیم. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️