🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_9
یادم می آید وقتی برای اولین بار این سوال را پرسیدم، مادر آهی کشید که قلبم از شدت غم، گرفت.
داشت طبق معمول سبزی پاک میکرد که جوابم را داد:
_ما وضع مالی خوبی داشتیم.... پدرت چند تا شرکت داشت.... حتی کارگر داشتیم و من دست به سیاه و سفید نمی زدم.....
و این جا بود که باز آه غليظی کشید.
_اما.... عموت نذاشت....
آنقدر بزرگ شده بودم که بپرسم چرا؟ و مادر جواب داد:
_بابات وضع مالیش خیلی بهتر از عموت بود.... کلی شرکت داشت و توی تجارت کارش گرفته بود اما عموت سرش کلاهی گذاشت که همه ی ثروتش رو از چنگش درآورد.... پدرت هم از غصه دق کرد....
بعد از فوت پدرت، مجبور شدم خونه و وسایلش رو بابت بدهی طلبای اون بدم و این طوری شد که شما توی تنهایی و بی پدری به دنیا اومدید.
هنوز باور نداشتم که برادری بتواند همچین بلایی سر زندگی برادرش بیاورد.
_چطور آخه؟.... مگه میشه برادر آدم همچین بلایی سر آدم بیاره.
مادر آه غلیظی کشید.
_حسادت مادر..... حسادت آدم رو دیوونه میکنه.....
_یعنی الان تمام شرکت های بابای من.... دست عموئه؟!
مادر سکوت کرد. دیگر نگفت و میدانستم پرسشم بیهوده خواهد بود.
زیرا تمام سختی زندگی که ، بدون پدری که حمایتش چتر خانواده اش باشد را به خوبی حس کرده بودم.
من و بهنام زود بزرگ شدیم.
ما حتی بچگی هم نکردیم.... یادم هست از همان دوران دبستان، وقتی بهنام از مدرسه به خانه می آمد، مشق هایش را تند و تند مینوشت و می رفت بقالی سر کوچه شاگرد آقا ناصر میشد تا در عوض کمک به او تا آخر شب، کمی قند یا شکر، تخم مرغ یا ماست و پنیر بگیرد.
و من.... از همان دوران بچگی، با همان دستان کوچکی که به اندازه کف دستان مادرم بود، سبزی پاک می کردم.
ما یاد گرفتیم در سخت ترین شرایط، مرد باشیم!
گاهی حتی مادرم با سوزن لحاف دوزی، کفش هایمان را وصله میکرد.... لباس هایمان را باز و باز و باز ترمیم میکرد و گاهی آنقدر و سال به سال لباس نمی خردیم که یا بُنی از مدرسه برای خرید لباس داده میشد یا از طرف مسجد محله کمکی برایمان جمع.....
من و بهنام خیلی زودتر از سن مان فهمیده شدیم.... و این را مدیون سختی روزگار بودیم.
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_9
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
بیخیال بحث، رو کردم به شبنم و گفتم:
_شبنم میای باهم بریم کتابخونه؟دیگه واقعا تنبلی رو بزاریم کنار و
بچسبیم به درس! ناسلامتی کمتر از یک ماه دیگه کنکور داریم.
-خب... چی بگم؟ اگر بابا بزاره، باشه میام.
قاشق رو داخل محتویات کاسه؛ فرو کردم که صدای پیامک اومد، گوشیم و روشن کردم و دیدم سایه پیام داده: به مامان میگی به سایه بگو بیاد اینجا، خودت با داداش جونت میذاری میری گردش؟
بهش زنگ زدم.
_سلام خوبی؟
-...
کلوچهی من چطوره؟
-...
دیگه کمکم برمیگردیم،
-...
آره...
باشه کاری نداری؟
میبینمت.
_ایلیا، سایه بود. رفته خونمون بلند شو ما هم زودتر بریم.
-باشه، بستنیت و بخور بریم.
به شبنم گفتم:
_برای کتابخونه رفتن بهم پیام بده.
حالا یا، با ایلیا میریم و میایم یا تاکسی.
-باشه خبرت میکنم.
از کافه بیرون اومدیم و باهم خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت خونه.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️