04 - <unknown>.mp3
10.53M
اربعین پیاده راهش برا من
#کربلایی_علی_پورکاوه
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
حالشرحماجــــرانیستفقطحرملازممحسین
چیمیشهاینشباببینمکهبهزودیعازممحسین
#شب_جمعه
#بهتوازدورسلام
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
4_6008363268022736149.mp3
5.01M
فقط حرم لازمم حسین
#کربلایی_امین_قدیم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت20
_ هیس ! مگه نمیبینی بابا امشب کلید کرده رو منو تو ... انگار فهمیده یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست !
_نه بابا خیالت راحت هیچی نفهمیده ... راستی الی جون یادت باشه باید یه جایی جبران کنیا
_هه هه ایشاالاتو شادیات
_تو شادی میخوامت چیکار ؟ تو همون توی بدختیام خواهری کن من چاکرتم هستم
_اه خیله خوب بابا چقدر حرف میزنی ؟ حالا انگار چیکار کرده !
_ یعنی روتو برم من !
براش شکلکی در آوردم و با خوشحالی از کسب موفقیت جدیدم بلند شدم و رفتم توی اتاقم تا مثل همیشه ساناز رو
خبردار کنم
_خوب مشکل چیه ؟
_ببینید آقای نبوی تا اونجایی که من مطلع هستم نظر مشتری حرف آخر رو توی کار ما میزنه ولی خوب من به
عنوان طراح میتونم یه تغییرات جزئی توی کار داشته باشم درسته ؟
_بله ... درسته !
خانوم شمس که تا اون لحظه سعی کرده بود سکوت کنه به طرف نبوی خم شد و با عصبانیت گفت : درسته !؟ یعنی
چی آقا ؟ من یک ساله دارم با شکرت شما کار میکنم تا حالا مگه حرفی زده بودم ؟ این خانوم معلوم نیست یهو از
کجا اومده میخواد کل تراکت منو پشت و رو کنه بعد میاد میگه تغییرات جزئی !خوبه والا.
نبوی با شک بهم نگاهی کرد و گفت :
_ خانوم صمیمی میشه یه نمونه از کار جدید و کار قبلی رو بیارید برام ؟
با اعتماد به نفس کامل کاذب بلند شدم و بله ای گفتم و رفتم از روی میز کارم نمونه ها رو آوردم
خدا به داد برسه ! خوبه این پسره بزنه منو بخاطر مشتری با سابقه اش خراب کنه ! جهنم و ضرر من کارم همینه
دیگه ... اگه میخواست ایراد بیخودی بگیره تو این 5 روزه میگرفت .
با این فکر سرمو گرفتم بالا و رفتم نمونه ها رو گذاشتم رو میز و دوباره رو به روی خانوم شمس نشستم ... اصلا از
مدل ابروهای تتو کرده اش خوشم نمیومد ... تو این دوباری که دیده بودمش بادبزنش از دستش یه لحظه هم
نیوفتاده بود !
بعد از چند لحظه نبوی شونه ای بالا انداخت و با ته خنده ای که توی صداش بود گفت :
حق با شماست خانوم شمس ! تغییرات خیلی محسوسه و اصلا جزئی نیست
یعنی دلم میخواست کل میز رو بکوبم تو سر این زنه تا اینجوری واسم چشم و ابرو نیاد ... داشتم از خشم منفجر
میشدم اینا لیاقت کار خوب رو ندارن اصلا !
_ البته به نظر من طراحی خانوم صمیمی عالیه ! در واقع با دستی که توی کار بردن تونستن جذابیتش رو بالا ببرن ...
هم رنگش جالب شده هم تصاویر پشت زمینه ! چه اشکالی داره بعد از یکسال حاال یه تراکت جدید بدید دست مردم
؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_غریب
#مولا_جانم❣
💦دعا برای ظهورش
چه لذتی دارد
🌹غلام درگه مهدی چه
#عزتی دارد
💦بمان همیشه #منتظر و
بی قرار دیدارش
🌹که انتظار ظهورش
چه قیمتی دارد
💛الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💛
مقصدمو به راننده گفتم و سرم رو چسبوندم به شیشه ... میخواستم صورتم رو که داغ کرده بود یکم خنک کنم .
حس میکردم بدبخت ترین آدم روی زمینم ! کسی که بازی خورده . اونم از کی ؟ از یه مرد زن و بچه دار !
هر کاری میکردم گریه ام بند نمیومد ... انگار عقلم مدام با سرزنشهاش احساسمو نهیب میزد ... کاش قدرتشو داشتم
که ساکتش کنم ! اما نمی شد
هر لحظه با به یاد آوردن کوتاهی ها و بی عقلیهای این دو ماه یه بهانه جدید برای بیشتر شدن چشمه اشکم پیدا
میشد !
چرا باید با این سنم گول میخوردم ؟ من که تربیت شده یه خانواده مذهبی و معتقد بودم ! کجای کارم انقدر می
لنگید که پارسا به خودش اجازه داد اینجوری بهم رو دست بزنه ؟
با وایستادن ماشین فهمیدم رسیدیم به جایی که حالا با تمام وجود ازش متنفر بودم ...
لینک پارت اول رمان هیجانیِ الهام 👇
https://eitaa.com/hadis_eshghe/12178
🕊 🦋 پارتگذاری شب ها 🦋🕊
خیره به قاب عكس حرم...
آه کربلا...
#کربلا
#اربعین
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
28.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری
#کربلایی_حسین_ستوده
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
10.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری
#کربلایی_محمدحسین_پویانفر
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
❇️🎖❇️
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت99
کمی این پا و آن پا کرد که بقیه بروند. فقط مادرش مانده بود. اشاره کرد که او هم خداحافظی کند و برود.
مادرش هم که انگار کلا این کاره بود بعد از این که از من خداحافظی کرد مادر را به حرف گرفت و با خودش همراه کرد و همانطور که حرف میزدند به طرف در خروجی قدم برمی داشتند.
راستین سر به زیر کنار تختم ایستاد.
–نورا خانم گفت که پریناز رو بخشیدی. حتی حرفی به خانوادتم نزدی. تو خونهی ما حتی مادرمم فکر میکنه تو خودت سُر خوردی و افتادی.
خواستم اول تشکر کنم و...
کمی مِن و مِن کرد و دنبالهی حرفش را گرفت:
–اگر... بخوای...میتونی به جای پریناز از من شکایت کنی. من خیلی اذیتت کردم. کاری که پریناز کرد تقصیر منم بود، اگر این کار رو کنی یه کم از عذاب وجدانم کم میشه.
همانطور که روی تخت نشسته بودم سرم را پایین انداختم.
با ملافهایی که زیر دستم بود شروع به بازی کردم.
–آدم وقتی از یه اتفاقی خوشحاله از عامل اون اتفاق شکایت میکنه یا ازش تشکر میکنه؟
سرش را بلند کرد و نگاه شرمندهاش را خرجم کرد.
–منظورت چیه؟
–اگر پریناز خانم اینجا بود حتما ازشون تشکر میکردم. ولی حالا که اون نیست از شما تشکر میکنم که اون روز پریناز رو آوردی اونجا و اون اتفاق افتاد.
رنگ نگاهش سوالی شد.
–چرا؟
–چون تو همین چند روز که بیمارستان بودم چیزهایی فهمیدم که کل عمرم متوجهاش نبودم.
انگار تا حالا تو یه اتاق کوچیک و تاریک زندگی میکردم که در این اتاق به دست خودم قفل شده بود و کلیدشم دست خودم بود ولی هیچ وقت نمیرفتم در اتاق رو باز کنم و بیرونش رو ببینم. بدون این که خودم بفهمم خودم رو زندانی کرده بودم و مدام دور خودم میچرخیدم. از حرفهای خودم بغضم گرفت شاید هم از این همه حماقت خودم.
بغضم را پایین دادم و ادامه دادم.
–این اتفاق که افتاد انگار یکی امد، این کلید رو از دستم بیرون کشید و در رو باز کرد و به بیرون هولم داد. اولش نور شدید فضای بیرون اونقدر متحیرم کرده بود که سرگردان بودم و محو اون نور شده بودم اما کمکم چیزهای دیگه رو هم دیدم. تازه اون موقع فهمیدم بیرون از اتاق تاریک درون ذهنم دنیای بزرگیه، چرا من تا به حال ازش استفاده نمیکردم. چرا هیچ وقت برام سوال نشده بود که این در به کجا باز میشه؟
البته چند قدم بیشتر از اتاق فاصله نگرفته بودم که من رو دوباره به اتاق برگردوند. شاید من قطرهایی از دریا رو دیدم. البته برای فهمیدن همون یه قطره چند روز که با خودم درگیرم. این عالم غوغاییه آقا راستین، ولی خیلی بیصداست، البته برای همهی ماها که گوشی برای شنیدن نداریم.
بعد به روبرو خیره شدم و دنبالهی حرفم را گرفتم:
–اگر شما و پریناز نبودید من شاید تا آخر عمرم توی همون اتاق میموندم.
حالا شما بگید نباید ازتون تشکر کنم؟
یک حالت سردرگمی و حیرت در چهرهاش دیده میشد. بدون پلک زدن نگاهم میکرد. وَ این مرا کمی معذب کرد.
سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:
–خدا رو شکر که الان هم کلید دستمه، هم وقت دارم برای دوباره باز کردن قفل در اتاقی که هیچ وقت با اراده خودم بازش نکردم.
شما اصلا ناراحت این حرفها نباشید من با تمام وجود از این اتفاق خوشحالم و کسی رو مقصر نمیدونم اگر باور نمیکنید میتونم براتون قسم بخورم.
نفسش را عمیق بیرون داد و دستهایش را داخل جیبهایش گذاشت.
–زیاد متوجه نشدم چی گفتی، ولی حرفهات پر بودن از انرژی مثبت، به خاطر همه چی ممنونم. به عنوان مدیر شرکت ازت میخوام زودتر خوب شی و سرکارت برگردی.
سرم را به علامت منفی تکان دادم.
–نه، من دیگه شرکت نمیام، بهتره دنبال یه حسابدار دیگه باشید.
دستهایش را از جیبش درآورد و روی صندلی مقابلش خم شد و به تکیه گاه صندلی آویخت و گفت:
–چرا؟
شانهایی بالا انداختم.
–کلا دیگه نمیخوام کار کنم. کارهای مهمتری دارم که باید انجام بدم.
اخم کرد.
–همون کلید و باز کردن در اتاق و ...
با دلخوری نگاهش گردم.
صاف ایستاد.
–نمیخوای کار کنی یا نمیخوای تو اون شرکت کار کنی؟ کدومش؟
–چه فرقی داره؟ فکر میکنم اینجوری بهتره.
نگاهش را زیر انداخت و زمزمهوار گفت:
–من دیگه نمیتونم دوباره برم دنبال حسابدار بگردم. به کی میتونم اعتماد کنم؟ اونم تو این شرایط که به شریک جدیدم گفتم حسابدارم رفته مرخصی.
تو که نمیخوای ضایعم کنی.
–شما دوباره اونجا رو شریک شدید؟ مگه نگفتید که...
–شراکت اجباریه، توضیحش طولانیه.
دوباره شروع به بازی کردن با گوشهی ملافه کردم و سکوت کردم.
روی صندلی نشست دستهایش را در هم گره زد.
–توی این وضعیت من رو تنها نزار.
نگاهم را از روی صورتش رد کردم و دوباره به چین چین کردن ملافه پرداختم. ملافه را چین میدادم و دوباره بازش میکردم.
–کدوم وضعیت؟
غمگین گفت:
–کامران پول رو گرفت گذاشت رفت، بدون این که سهمش رو به من واگذار کنه.
#ادامهدارد...
❇️🎖❇️🎖❇️🎖❇️🎖❇️🎖
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت100
باچشمهای گرد شده نگاهش کردم.
–خب چرا بهش پول رو دادید؟ اول باید...
حرفم را برید.
–آره میدونم قبل از شما رضا دوستم همهی این حرفها رو گفته، اصلا فکر نمیکردم همچین کاری انجام بده.
شرمنده گفتم:
–ببخشید، اصلا قصد سرزنش کردنتون رو نداشتم. ولی اون که قبلا امتحانش رو پس داده بود. مگه ندیدید اون حسابرس چی در موردش گفت؟
–اخه بعد از این که فهمید من حسابرس آوردم امد باهام صحبت کرد گفت که اون مقصر نبوده، واسه سرپا نگه داشتن شرکت لازمه بوده این کاسه اون کاسه کنه، کلی توضیح داد و خودش رو تبرئه کرد. یه سری رو هم انداخت گردن پریناز که کاربلد نبوده و حسابها رو یکی در میون وارد میکرده.
–خب شما با یه تحقیق کوچیک میتونستید دروغ یا راست بودن حرفش رو دربیارید.
کلافه گفت:
–میدونم، ولی دیگه از زیر و رو کشیدن خسته شده بودم. از این همه دروغ شنیدن، دیگه کار به کسی ندارم. یعنی اصلا کسی برام نمونده که بخوام کاری بهش داشته باشم.
این شریک جدید هم آشیه که کامران برام پخته، سهمش رو به جای این که به من واگذار کنه یه پولی از اون گرفته و به اون واگذار کرده. خودشم معلوم نیست کدوم...مکث کرد و ادامه داد:
–نمیدونم کجاست. اینم که بهش پول داده امده بس نشسته تو شرکت، حتی وقتی ماجرا رو براش تعریف کردم کوتاه نیومد، البته حقم داره.
همان موقع مریم خانم کنار تختم آمد و رو به راستین گفت:
–بریم پسرم؟
راستین سعی کرد به مادرش لبخند بزند و بعد رو به من گفت:
–انشاالله زودتر حالت خوب بشه و تو شرکت پشت میز کارت ببینمت.
دیگر منتظر جواب من نشد و همراه مادرش رفت.
فردای آن روز مرخص شدم.
وقتی پا درون خانه گذاشتم تازه فهمیدم چقدر دلتنگ خانه بودم. دلتنگ اتاقم حتی دلتنگ تختم.
مادر روز اول اجازه نداد از تختم پایین بیایم. غذایم را به اتاقم میآورد. وقتی آنها سر سفره در کنار همدیگر شام میخوردند، از شنیدن صدای به هم خوردن قاشق و چنگالشان حسرتی در دلم احساس کردم. دور هم شام خوردن چقدر احساس قشنگی بوده، پس چرا من این همه سال حسش نکردم؟ چقدر عجیب است.
فردای آن روز به اصرار به سالن رفتم و مادر را قانع کردم که حالم خوب است و مشکلی ندارم.
مادر روی کاناپه بالشتی گذاشت و گفت:
–اگر نمیخوای رو تختت بخوابی پس بیا حداقل اینجا دراز بکش،
روی کاناپه نشستم و به مادر نگاه کردم.
بالشت را زیرو بالا میکرد.
یعنی مادر از اول اینقدر مهربان بوده؟ چرا همه چیز و همه کس تغییر کرده.
مادر به زور روی کاناپه درازم کرد و گفت:
–تو دراز بکش من برم داروت رو بیارم.
بعد از خوردن دارویم، مادر مشغول شستن ظرفها شد. گوش سپردم به صدای شستنش، چه آهنگ زیبایی بود.
گفتم:
–مامان میدونی الان چی دوست دارم؟
مادر شیر آب را بست.
–چیزی میخوای؟
خندیدم.
–آره، میخوام بیام ظرف بشورم.
مادر شیر آب را باز کرد.
–انشاالله خوب که شدی مثل قبل دوباره ظرفها با توئه، اونقدر میشوری که خسته بشی و دوباره بشی همون دختر غرغرو.
دلم میخواست بغلش کنم و به خاطر تمام روزهایی که سرش غر زدم عذر خواهی کنم. ولی خجالت این اجازه را به من نمیداد. من فقط عیدها و مراسمهای خاص مادر را میبوسیدم انگار رابطمان یک جور خاصی بود، با مادر راحت و صمیمی نبودم. از اول اینطور عادت کرده بودم.
#ادامهدارد
جلسه بیست وچهارم تفسیر سوره مبارکه حمد آیت الله جوادی آملی.mp3
26.99M
✴️ #روشنای_راه
شماره ۲۴
🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه #حمد
🎙 آیت الله #جوادی_آملی(دامت برکاته)
🔺 ثانیه های زندگی ام را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم.
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
🖊 بعون الله و توفیقه