❇️🎖❇️🎖❇️🎖❇️🎖❇️🎖
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت100
باچشمهای گرد شده نگاهش کردم.
–خب چرا بهش پول رو دادید؟ اول باید...
حرفم را برید.
–آره میدونم قبل از شما رضا دوستم همهی این حرفها رو گفته، اصلا فکر نمیکردم همچین کاری انجام بده.
شرمنده گفتم:
–ببخشید، اصلا قصد سرزنش کردنتون رو نداشتم. ولی اون که قبلا امتحانش رو پس داده بود. مگه ندیدید اون حسابرس چی در موردش گفت؟
–اخه بعد از این که فهمید من حسابرس آوردم امد باهام صحبت کرد گفت که اون مقصر نبوده، واسه سرپا نگه داشتن شرکت لازمه بوده این کاسه اون کاسه کنه، کلی توضیح داد و خودش رو تبرئه کرد. یه سری رو هم انداخت گردن پریناز که کاربلد نبوده و حسابها رو یکی در میون وارد میکرده.
–خب شما با یه تحقیق کوچیک میتونستید دروغ یا راست بودن حرفش رو دربیارید.
کلافه گفت:
–میدونم، ولی دیگه از زیر و رو کشیدن خسته شده بودم. از این همه دروغ شنیدن، دیگه کار به کسی ندارم. یعنی اصلا کسی برام نمونده که بخوام کاری بهش داشته باشم.
این شریک جدید هم آشیه که کامران برام پخته، سهمش رو به جای این که به من واگذار کنه یه پولی از اون گرفته و به اون واگذار کرده. خودشم معلوم نیست کدوم...مکث کرد و ادامه داد:
–نمیدونم کجاست. اینم که بهش پول داده امده بس نشسته تو شرکت، حتی وقتی ماجرا رو براش تعریف کردم کوتاه نیومد، البته حقم داره.
همان موقع مریم خانم کنار تختم آمد و رو به راستین گفت:
–بریم پسرم؟
راستین سعی کرد به مادرش لبخند بزند و بعد رو به من گفت:
–انشاالله زودتر حالت خوب بشه و تو شرکت پشت میز کارت ببینمت.
دیگر منتظر جواب من نشد و همراه مادرش رفت.
فردای آن روز مرخص شدم.
وقتی پا درون خانه گذاشتم تازه فهمیدم چقدر دلتنگ خانه بودم. دلتنگ اتاقم حتی دلتنگ تختم.
مادر روز اول اجازه نداد از تختم پایین بیایم. غذایم را به اتاقم میآورد. وقتی آنها سر سفره در کنار همدیگر شام میخوردند، از شنیدن صدای به هم خوردن قاشق و چنگالشان حسرتی در دلم احساس کردم. دور هم شام خوردن چقدر احساس قشنگی بوده، پس چرا من این همه سال حسش نکردم؟ چقدر عجیب است.
فردای آن روز به اصرار به سالن رفتم و مادر را قانع کردم که حالم خوب است و مشکلی ندارم.
مادر روی کاناپه بالشتی گذاشت و گفت:
–اگر نمیخوای رو تختت بخوابی پس بیا حداقل اینجا دراز بکش،
روی کاناپه نشستم و به مادر نگاه کردم.
بالشت را زیرو بالا میکرد.
یعنی مادر از اول اینقدر مهربان بوده؟ چرا همه چیز و همه کس تغییر کرده.
مادر به زور روی کاناپه درازم کرد و گفت:
–تو دراز بکش من برم داروت رو بیارم.
بعد از خوردن دارویم، مادر مشغول شستن ظرفها شد. گوش سپردم به صدای شستنش، چه آهنگ زیبایی بود.
گفتم:
–مامان میدونی الان چی دوست دارم؟
مادر شیر آب را بست.
–چیزی میخوای؟
خندیدم.
–آره، میخوام بیام ظرف بشورم.
مادر شیر آب را باز کرد.
–انشاالله خوب که شدی مثل قبل دوباره ظرفها با توئه، اونقدر میشوری که خسته بشی و دوباره بشی همون دختر غرغرو.
دلم میخواست بغلش کنم و به خاطر تمام روزهایی که سرش غر زدم عذر خواهی کنم. ولی خجالت این اجازه را به من نمیداد. من فقط عیدها و مراسمهای خاص مادر را میبوسیدم انگار رابطمان یک جور خاصی بود، با مادر راحت و صمیمی نبودم. از اول اینطور عادت کرده بودم.
#ادامهدارد
جلسه بیست وچهارم تفسیر سوره مبارکه حمد آیت الله جوادی آملی.mp3
26.99M
✴️ #روشنای_راه
شماره ۲۴
🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه #حمد
🎙 آیت الله #جوادی_آملی(دامت برکاته)
🔺 ثانیه های زندگی ام را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم.
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
🖊 بعون الله و توفیقه
🍃 همراهان گرامی خوش اومدین❤️
💚پارت1 رمان #آنلاین و خاصِ #مثل_پیچک
با قلم نویسنده محبوب خانم #مرضیهیگانه
(درحال پارتگذاری)
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
💜 ابتدای رمان ویژه ی الهام
https://eitaa.com/hadis_eshghe/12178
💚ابتدای رمان زیبای عبورزمانبیدارتمیکند
https://eitaa.com/hadis_eshghe/10057
💜رمان عبور ازسیم خاردارنفس 👇
https://eitaa.com/hadis_eshghe/1979
💚رمان طعم سیب👇
https://eitaa.com/hadis_eshghe/2
💜کانال دوم رمان ما😍🔰
http://eitaa.com/joinchat/2125529114Cdc33bb954c
::🌸::
ألف شعور لڪَ بقلبـی
اولُها أشتقتلِك..🥺
تو قلبم
هزارتا حس بهت دارم
اولیش¹ اینہ کِ
دلم براٺ تنگہ.. :"(♥️
#عربے_طور
⊰• •⊱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت21
خدایا کاش میتونستم این لبخند دو متری رو از روی لبم جمع کنم ! ولی نمیشه که نمیشه ... بیچاره خانوم شمس !
حالا با این اعصاب خراب نره ابروی مشتری ها رو بگیره بزنه کورشون کنه !؟
_ آخه میترسم مشتری هام نفهمن این کار مال منه ! یه وقت اشتباه بگیرن آرایشگاه رو
_ مگه میشه خانوم ؟ آموزشگاه شما توی این منطقه حرف اول رو میزنه ! حتی اگر این تراکت و کارتها نباشه هم
مشتریها از روی شهرتتون پیداتون میکنن
_ شما لطف دارید جناب نبوی !
واه واه ! چه تحویلشم میگره ... حالا یکی باید بیاد ملوک الشمس رو با افتخار باد بزنه ! والا ..
_ ببخشید میون کلامتون ! یعنی اوکی شد کار ؟ من میتونم برم سرکارم ؟
جناب رئیس لبخند جذابی زد و گفت : شما بفرمایید خسته هم نباشید
_ممنون . با اجازه
برای شمس با غیظ سری تکون دادم و اومدم بیرون ... تو همین چند روزه به ارتباط عمومی قویه نبوی پی برده بودم
از اون آدمها بود که مار رو از تو لونشون بیرون میکشه ! برخوردش توی بدترین شرایط با همه با ملایمت و جذابیت
بود ! ضمن اینکه خیلی خیلی هم به تیپ و احتمالا جذبه اش اهمیت میداد !
حس میکردم توی این 5 روز اندازه 5 ماه سابقه کاری جمع کردم ... چون هم کارم سنگین بود هم رئیسم فوق
العاده !.عینکم رو زدم و صفحه فتوشاپم رو آوردم بالا ... با انرژی ای که از ضایع کردن شمس به دست آورده بودم
به راحتی میتونستم ده تا طرح بزنم !
صدای دینگ دینگ موبایلم که بلند شد فهمیدم بازم سانازه ... خودش که نمیره سرکار بفهمه مسئولیت یعنی چی
توقع داره هر چی پیام داد در جا جواب بگیره !
حالا یکی نیست بگه الهام خانوم جو گرفتتا ! مگه خودت چند روزه کارمند شدی؟
رفتم توی پیامهای دریافتی ... همیشه احسان میگفت زبان گوشیت رو انگلیسی کن کلاس داره ولی من حوصله این
قرطی بازیها رو ندارم
ترجیح میدم فارسی باشه و از نظر خودم شیک باشه فقط !
بلـــــه ساناز بود
سلام الی بلام . کی میای پس ؟ مادر جون داره میره تو بووشووو هنوز نیومدی
راستی ناهار افتادیم خونه عمه . زود بیا امروز عزیزم منتظرم بوس
اصلا عادتشه گزارش روزانه بده ! حالا اینو کجای دلم جا بدم ؟ خونه عمه ! یعنی رسما یه حجاب اساسی افتادیم
ساعت 3 بود که خداحافظی کردم و اومدم بیرون . اگه میخواستم با مترو برم خیلی دیر میشد . تاکسی رو ترجیح
دادم
نیم ساعته رسیدم خونه . اول رفتم خونه خودمون تا یکم به سر و وضعم برسم بعد برم بالاخونه عمه
مانتو شلوارم رو با یه سارافون و شلوار عوض کردم . دست و صورتم رو شستم وضو گرفتم و رفتم بالا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_غریب
#مولا_جانم❣
💦دعا برای ظهورش
چه لذتی دارد
🌹غلام درگه مهدی چه
#عزتی دارد
💦بمان همیشه #منتظر و
بی قرار دیدارش
🌹که انتظار ظهورش
چه قیمتی دارد
💛الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💛
#انگیزشۍ
گاهے وقتا
یہ تنهایے قدم زدنـ˘˘
میتونہ آرامشے کہ ازدست دادے
رو بر گردونہ . . .!🐬💙
-همیشہ دنبال روشهایِ
پیچیده نبآشید :)
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
*🧡*
فصل عوض مےشود
جاے آلو را
خرمالو مےگیرد
جایِ دلتنگے را
دلتنگے . . .👣🍂
#پـآییز
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔮💎🔮💎🔮💎🔮💎🔮
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت101
از جایم بلند شدم. به آشپزخانه رفتم و به مادر گفتم:
–مامان میشه یه لیوان آب بدی؟
مادر لیوانی از آبچکان برداشت.
–میگفتی برات میاوردم، چرا پاشدی امدی؟
–مامان جان من خوبم. کمرم شمشیر نخورده که، تو این چند روز اونقدر خوابیدم زخم بستر گرفتم. بعدشم واسه خودم آب نمیخوام، میخوام به اسفنج این سبد گل یه کم آب بدم. گلهاش بیحال شدن.
مادر لیوان را از آب پر کرد و به طرف سبد گل رفت.
–میگم مریم خانم اینا چه سبد گل بزرگی برات آوردنا، وقتی پسرش رو توی راهرو سبد به دست دیدم، نفهمیدم کیه سبد جلوی صورتش رو گرفته بود.
لبخند زدم.
–من اول فکر کردم این سبد رو عمه اینا آوردن، آخه دست آقا راستین وقتی وارد اتاق شد چیزی نبود.
مادر آخرین قطرات ته ماندهی آب داخل لیوان را روی گلهای رز هلندی پاشید.
–نه، عمه وقتی جلوی در مریم خانم رو دید به استقبالش رفت بعد پسر مریم خانم گل رو داد دست عمه، با یه حالت شرمندگی این کار رو کرد که دلم براش سوخت. انگار میخواست یه جورایی ازش دلجویی کنه. آخه عمه میگفت اون روز که تو زمین خوری و عمه رفته خونشون به پسر مریم خانم تشر زده.
لبم را گاز گرفتم.
–واقعا؟ آخه اون بیچاره چیکار کنه.
–آره منم بهش گفتم که تو خودت خوردی زمین اون که گناهی نداره، خب دیگه عمه اون لحظه لابد هول کرده.
یکی از گلهای داخل سبد را از اسفنجش خارج کردم و به گلبرگهایش خیره شدم و زمزمهوار گفتم:
–باید ازش تشکر کنم.
مادر گفت:
–من نمیدونستم تو پیش پسر مریم خانم کار میکنی، خب حداقل بهم میگفتی که پیش مریمخانم کوچیک نشم. وقتی ازش شنیدم خیلی تعجب کردم.
یادم آمد که من موضوع راستین را به همه گفتهام جز مادرم. از ناراحتی سرم را پایین انداختم و عذر خواهی کردم. ولی باز هم نتوانستم موضوع را برایش توضیح دهم.
–عصر آن روز صدای آیفن بلند شد. مادر نگاهی به آیفن انداخت و لبخند پهنی زد و گفت:
–عه، صدفه.
صدف خوشحال و خندان با یک جعبه شیرینی وارد شد و بعد از این که با مادر احوالپرسی کرد کنارم نشست و سرم را بوسید و گفت:
–وای اُسوه، خدا رو شکر که زندهایی اگه میمردی این محرم شدن من و امیرمحسن حالا حالاها داستان میشدا.
نوچ نوچی کردم و گفتم:
–زن داداش این مدلی نوبره والله، چقدر نگرانم بودی، فکر کنم از نگرانی زیاد دخیل بسته بودی دم در بیمارستان نه؟
–باور کن من میخواستم بیام، مامانم نذاشت، گفت نه به داره نه به بار، درست نیست بری اونجا، فک و فامیلاشون اونجا میبینن میپرسن این کیه، اونوقت خانواده امیرمحسن چی جواب بدن.
زیر چشمی نگاهش کردم و او ادامه داد:
–عوضش کلی برات دعا کردم، اصلا از دعاهای من بود که یهو دکتره گفته نیاز به عمل نداری پاشو برو خونتون.
دستم را مشت کردم و آرام به شکمش زدم. او هم خواست کم نیاورد با کف دستش ضربهایی به سرم زد. همان لحظه مادر جعبه شیرینی به دست از آشپزخانه وارد سالن شد و این صحنه را دید.
جعبه شیرینی از دستش افتاد و هر دو دستش را به صورتش کشید و گفت:
–خاک به سرم، دست به سرش نزن، خطرناکه...دکتر گفته فعلا باید مواظب باشه.
بیچاره صدف خیره به مادر بیحرکت ماند. بلند شدم تا شیرینیهایی که روی زمین ریخته بود را جمع کنم.
–مامان چیزی نشده، چرا اینجوری...
مادر حرفم را برید و گفت:
–تو تکون نخور برو بشین خودم جمع میکنم. نشنیدی دکتر چی گفت؟
نگاهی به صدف انداختم هنوز همانطوربیحرکت بود.
کنارش نشستم و با خنده گفتم:
–فکر کنم دعات نگرفته عزیزم، دیدی دکتر چی گفته؟ هر لحظه امکان داره ضربه مغزی، سکتهایی چیزی رخ بده.
صدف فوری بلند شد و شروع به جمع کردن شیرینیها کرد و رو به مادر گفت:
–ببخشید، من نمیدونستم. خیلی آروم زدم شما چرا اینقدر حساس شدید؟
مادر هم به صدف کمک کرد و گفت:
–تو ببخش عزیزم، اصلا نفهمیدم چی شد. از بس چشمم ترسیده. آخه تو نمیدونی تو این چند روز من چی کشیدم، مُردم و زنده شدم.
صدف دوباره لبخند به لبهایش آمد و گفت:
–نترسید، باور کنید این هیچیش نمیشه، مثل بادمجون بم میمونه.
مادر هم لبخند زد و نگاهی به شیرینیها انداخت.
–فکر کنم اینا رو دیگه نمیشه خورد.
صدف جعبه شیرینی را از دست مادر گرفت.
–چرا نشه، چیزیشون نشده که، شیرینی تر که نبوده، له بشه. با یه چایی خوش رنگ میخوریمش.
خندیدم.
–مامان جان این صدف تا همهی اینارو به خورد ما نده ول کن نیست. الان اینارو بریزیم دور فکر میکنه شکست مالی خورده و پولش هدر رفته. اونوقت ممکنه به جای من این سکته کنه.
مادر خندید.
–اتفاقا این یه صفت خوبیه برای خانما. امان از روزی که شوهر آدم از این اخلاقا داشته باشه.
#ادامهدارد...
..
🔮💎🔮💎🔮💎🔮💎
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت102
مادر بعد از جارو زدن برای دم کردن چایی به آشپزخانه رفت.
صدف دوباره کنارم نشست و گفت:
–توام حالا هی من رو ضایع کنا، الحق که خواهر شوهری. من کجا اینجوریام؟ خسیسم خودتی.
دستش را گرفتم.
–ول کن این حرفها رو از امیر محسن چه خبر؟
–تو خواهرشی از من میپرسی؟
–اصل حالش رو تو خبر داری.
–این روزا که به خاطر تو حالش خوب نبود ولی الان بهتره. دیروز دوباره با هم حرف زدیم. قرار شد دیگه آخر هفته اگه تو این دفعه زیر تریلی نری ما به هم محرم بشیم.
خندیدم.
–نمیدونم تا ببینیم با چی راحتتر هستم. راستی صدف یه چیزی میخواستم بگم. خیالت از امیرمحسن راحت باشه، اون خیلی پسر خوبیه. آخه مامان میگفت بابات هنوزم داره در موردش تحقیق میکنه.
–دیگه خواهر دوماد ازش تعریف نکنه پس عمهی من میخواد تعریف کنه.
ضربهایی بر سرش زدم.
–ایبابا دارم جدی حرف میزنم.
او هم دستش را بالا برد تا ضربهام را تلافی کند ولی دستش همان بالا ماند. نگاهی به آشپزخانه انداخت و دستش را نوازش وار روی سرم کشید و زمزمهکرد.
–بالاخره که حالت خوب میشه عزیزم.
حالا بگو،
داشتی از داداشت میگفتی. البته بابای من تا حالا نتونسته یه نقطه ضعف پیدا کنه، واسه همین کوتا نمیاد، میخواد یه چیزی پیدا کنه که بعدا چماقش کنه روی سرم.
لبم را به دندان گرفتم.
–نگو صدف، اونم نگرانته دیگه، در مورد امیر محسن خواستم بگم، شاید زندگی باهاش سخت باشه ولی خوبیهاش خیلی زیاده، حتما خوشبختت میکنه.
سرش را پایین انداخت.
–میدونم، گاهی ازش خجالت میکشم،
یه وقتهایی یه حرفهایی میزنه که به زنده بودن خودم شک میکنم.
–چطور؟
–اون برای هر روزش حتی هر ساعتش برنامه داره، خیلی برای وقتش ارزش قائله. باید خیلی چیزا ازش یاد بگیرم اُسوه، همش فکر میکنم خیلی عقبم، یعنی امیر محسن یه جوری حرف میزنه که من اینطور فکر میکنم. همش در حال جمع کردنه و میگه وقتمون خیلی کمه. اصلا یه حرفهایی میزنه که من استرس میگیرم و با خودم میگم تا حالا پس من چیکار میکردم. واقعا چه زندگی مسخرهایی داشتما، بخور، بخواب، کار کن، تهشم برو مسافرت و تفریح، بعدشم پیش خودت فکر کن خیلی داره بهت خوشمیگذره، مثلا امروز فلان رستوران لاکچری رفتی خیلی حال کردی، بعد بیا به بقیه پزش رو بده، یعنی ته خوشی و زندگیمون شده این چیزا، خوب آخرش...یعنی خاک توی سرت صدف...
سرم را به علامت تایید تکان دادم.
–آره، به منم از این حرفها میزد ولی من کلا حرفهاش رو جدی نمیگرفتم. دلیلش رو تازه الان میفهمم.
صدف سوالی نگاهم کرد.
–دلیلش این بود که چیزهایی که امیر محسن میگفت رو نمیدیدم و پیش خودم فکر میکردم اون چون زیباییهای دنیا رو نمیبینه اینقدر راحت حرف میزنه. ولی حالا...
صدف حرفم را برید.
–یعنی خاک عالم، تو واقعا اینجوری فکر میکردی؟
–اهوم.
–باز صد رحمت به من، تو خاک برات کمه، گل توی اون مخ نصفه و نیمت کنن که حالا دیگه معیوبترم شده.
ولی کلا یه کم عوض شدیا اُسوه، به نظرم حرفهات یه جوری عجیب غریب شدهها...
مادر با سینی چای وارد شد و رو به صدف گفت:
–پس توام حس کردی؟ به نظر منم اُسوه یه جوری شده.
صدف زیر گوشم گفت:
–آخ، آخ، چه شانسی آوردم، اگه چند ثانیه زودتر میومد و حرفهای من رو میشنید الان سینی چایی پخش زمین بود، ولی این بار دیگه با جارو حل نمیشد باید میرفتیم سوانح سوختگی.
با تعجب گفتم:
–کدوم حرفهات؟
–همون گِل و خاک تو سرت و اینا دیگه ...
بلند خندیدم و آرام گفتم:
–بگم بهش؟
لبهایش را بیرون داد.
–انگار نه انگار یه ساعته داریم از آدم بودن حرف میزنیما، فکر نکنم به کار تو بیاد.
#ادامهدارد...