7.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 معبر شهادت
🎙 به روایت حاج حسین یکتا
o࿐◌
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۲۲۱
_دیگه بعد از یه عمر می شناسمت ، بیچاره اگر 2 بار نمی بردمت کتابخونه و کتایون نمی دیدت الان جنابعالی با
سرخوشی تشریف نمی آوردی جهاز بخری
برو خدا رو شکر کن کسری ورزشکاره هیکلش به تو می خوره وگرنه خودم رای کتی رو می زدم !
حالا به جای رژیم گرفتن رفتی دو لپی کباب زدی که هیچ ، منم با این وضعیت گذاشتی اینجا ...اصلا نمیگی من هوس کنم ؟
_الهی فدات شم که منو شوهر دادی عزیزم ، اما وظیفت بود
بعدشم تو که دیگه ویار نداری بابا بچه ات دو روز دیگه به دنیا میاد !
_تا دیروز از حالم خبر نداشتی ، اونوقت حالا که به نفعته دیگه تاریخ دقیق اعلام می کنی؟
_بگم غلط کردم خوبه ؟
_نه چندان ولی بازم بد نیست ! حالا چی شد پسندیدی؟
_نه ، کسری میگه یه جای خوب سراغ داره بریم اونجا هم سر بزنیم
_سانــــاز !
_تو رو خدا
_خوب شما برید ما هم میریم خونه
_خیر سرم می خوام با سلیقه تو خرید کنما !
_خودت از من خوش سلیقه تری عزیزم
_وای نگو ، من همیشه عاشق آرامش خونه توام
_آی کیو ، آرامش خونه من بخاطر جهزیه ام نیست ، دلیلش عشقیه که تو هوای اون خونه موج میزنه
چند لحظه گذشت اما سانی جواب نداد ، گفتم :
_چی شد پس ؟
_هیچی تو ادامه بده من می ترسم حرف بزنم حالم بهم بخوره !
خندیدم و زدم تو سرش ....
_بیا بریم تا شب نشده
بوسم کرد و گفت :
_قربون الی جونم ، کسری ماشینو اون طرف پارک کرده سر خیابون ترمز بزنید تا ما بیایم
_باشه
تو جهت مخالف ما حرکت کردند تا برسیم به ماشینامون
_الهام !؟
برگشتم سمتش ، هنوز خیلی دور نشده بودند
_چیه ؟
از تو نایلونی که دستش بود یه لباس بچگونه درآورد و گرفت بالا ، با خوشحالی گفت :
_یادم رفت ، اینم برای نفس خانوم جنابعالی خریدم
خندم گرفت ... سرمُ تکون دادم و گفتم :
❣ @Mattla_eshgh
به دنبال مقلب القلوب باش... - علامه مروجی سبزواری .mp3
10.38M
به دنبال مقلب القلوب باش
#علامهمروجیسبزواری
#پیشنهاددانلود👌🏻
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
[#امـــامرضــــاییهـــــا🌺🌱]
مُردهایی بیش نبودم وسط صحڹ شما
زنـگِ نقــارهِ تاڹ بود ڪه احـیایم ڪرد
#السلام_علیڪ_یاامام_رئوف☘🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت25
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
شب بود . خانم جان بعد از کلی حرف زدن از قدیم ها و کارهایی که انجام داده بود و مصیبت از دست دادن آقا جان ، خسته شد و خوابید .
ولی من و مهیار بیدار بودیم . هردو سمت ایوان رفتیم و روی همان حصیری که هنوز پهن بود ، نشستیم .
شانه هایم کنار شانه های مردانه ی مهیار بود که خیره در تاریکی محض حیاط زیر نور مهتاب گفت :
ـ چه روزای قشنگی داشتیم مستانه ! ... گاهی دلم می خواد بازم برگردم به گذشته .... بازم بچه باشیم و به دور از محدودیت های دنیای آدم بزرگا ، بی دغدغه ی آینده ... بازی کنیم .
سرم سمتش چرخید . لحظه ای بی دغدغه ی حرف و حدیث خانم جان و زبان تندش ، خیره ی مهیار شدم .
او هم سرش سمتم چرخید و لبخند زد . و بعد در یک آن دستش را روی شانه ام گذاشت و مرا سمت آغوشش کشید . سرم را کشید سمت شانه اش و من محو شدم انگار در بین تپش های تند قلبی که زیر گوشم شنیده میشد .
در سکوت بین نهفته ی شب چند ثانیه ای سرم روی شانه ی مهیار نشست تا آنکه او این سکوت را با نجوایی آهسته شکست :
ـ از حرفای خانم جان دلگیر نباش ... اصلا من دوست دارم واسه زنم همه کار کنم ... ظرف بشورم ... غذا درست کنم ... فرش بشورم ... زن من باید لوسِ لوس باشه !
از حرفش خندیدم که طنین صدایش باز آرامش یک جهان را یک جرعه به قلبم سرازیر کرد :
ـ تو همه ی زندگی منی مستانه ... شاید هیچ وقت باورت نشه که چقدر دوستت دارم .
و کاش ثانیه ها لااقل به ما رحم می کردند . آنقدر که پای آن لحظات زیبای عاشقانه ی ما عهد می بستند تا زمان آنقدر متوقف میشد که تمام عمرم قد میکشید به بلندای همان ثانیه ها ... ولی حیف که زمان خلق شده تا فرار کند از دست بشر . حاصل این فرار هم ، تنها از دست دادن بهترین خاطره هاست .
یک هفته ای از ماندن من و مهیار در خانه ی خانم جان گذشت . اگر از نیش زبان تند خانم جان بگذریم ، خیلی خوش گذشت .
ثانیه هایی را که کنار مهیار سپری می کردم ، بهترین خاطراتی میشد که در دفتر عمرم به ثبت می رسید .
شبها وقتی با اصرار خانم جان هر کدام در اتاق خودمان ، منتظر به خواب رفتن خانم جان می شدیم تا بعد از یک ساعت تا نیمه های شب ، روی ایوان با هم حرف بزنیم ، بهترین ثانیه های خاطره انگیزی بود که در خاطرات عاشقانه ام ثبت کردم .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
مثل کوهیم و از این فاصله هامان چه غم است
لذت عشق من و تو نرسیدن به هم است
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم ❤️
#حسینجان
🍂گفته اند امسال راه کربلایت باز نیست ...
🍂بیشتر از این مسوزان سینه های خسته را ...
🍂باز بغض دوری ات راه گلو را بسته است...
🍂اربعینت باز کن این مرزهای بسته را...
#اربعین
اگر میخواهید بدانید یك انسان
چقدر ارزش دارد..
ببینید بہ چہ چیزے عشق مےورزد
توجہتان بہ هرچہ باشد
قیمتتان همان است :)♥️
علامہ جعفرے
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•