eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 نویسنده سمت در رفت که دست در جیب مانتوام کردم : _ دکتر. سرش از کنار شانه به عقب برگشت. عکس کوچک و سیاه سفید پیدا شده روی لبه پنجره را به سمتش گرفتم. _فکر کنم اون اتاق قبل از اینکه برای من باشه، برای شما بوده... درسته؟ عکس را از روی دستم برداشت و در حالی که نفس عمیقی به سینه می کشید گفت: _ بله... ولی از این به بعد توی بهداری تو اتاق خودم میخوابم. در چهارچوب در ایستاد و در حالی که پشت به من کرده بود ادامه داد : _در ضمن باید به فکر ناهار و شام خودتون باشید... اینجا براتون کسی شام و نهار درست نمیکنه. این دفعه دیگر نتوانستم فقط دلخور باشم. نمی دانم چرا تصور کرده بود من از بهداری کوچک یک روستا، توقع یک هتل پنج ستاره را خواهم داشت! هنوز قدمی از اتاق بیرون نرفته بود که زبانم به جواب دادن باز شد: _ قطعاً اینجا هتل نیست جناب دکتر... اینو میدونم و توقعی هم ندارم. جوابی نداد و رفت و من تک تک داروها را در سبد مخصوصشان گذاشتم و پس از اتمام کار در اتاق را قفل کردم و سمت اتاق واکسیناسیون رفتم. روپوش سفیدی که به جالباسی اتاق آویزان بود را پوشیدم و مانتوام را جای روپوش آویز کردم. نگاهم به سادگی اتاق واکسیناسیون افتاد. دلم می خواست با وسایلی آنجا را تزیین می کردم. اتاقی که مخصوص کودکان بود قطعاً باید جاذبه های بیشتری داشت. یادم آمد که یک کارتن بزرگ، عروسک و خرس های پشمالوی کوچک که یادگار دوران کودکی ام بود، پس از فروش خانه پدری، در انباری ته حیاط خانه ی خانم جان ، زندانی کرده ام. از تصور تزیین اتاق با آن عروسک ها لبخند به لبم نشست. در حالی که چشمانم در اتاق ساده و بی رنگ روی واکسیناسیون می‌چرخید، یاد ایوان بزرگ و گلدان های مختلف روی ایوان زیبای خانه ی خانم جان، افتادم. فکر بدی نبود. از هر گلی می توانستم یکی برای بهداری روستا قلمه بزنم و هم حیاط و هم اتاق واکسیناسیون یا حتی اتاق ساده و جدی و خشک دکتر را پر کنم. از این تصور و تجسم، لبخندم به خنده تبدیل شد. چرخیدم سمت در اتاق و با دیدن دکتر پور مهر لبخندم پر کشید. _اگر چرخ زدنتون تموم شده، من توی اتاقم منتظرتون هستم. _چشم الان میام. با نگاه جدی و سردش تهدیدم کرد. این آدم چقدر با آن مردی که پشت فرمان ماشین نشسته بود، فرق داشت! انگار تازه داشت تک تک حرف هایی که پشت سرش می زدند ، در مقابل نگاهم به حقیقت مبدل می شد. سمت اتاقش پیش رفتم و در چارچوب در اتاقش ایستادم ضربه‌ای نمایشی به در کوبیدم تا او را متوجه حضورم کنم. بی آنکه سربلند کند گفت : _ بیا تو. وارد شدم. دفتر بزرگی روی میزش بود که سمتم گرفت. _این دفتر واکسیناسیون بچه های این روستاست... باید اینجا ثبت بشه... حتماً باید یادداشت کنید و توی کارت بهداشت بچه ها هم باید هر نوبت واکسن نوشته بشه و مهر بهداری روستا خورده بشه. 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
📿✨• - آقا‌جاں‌دلتنگیــم💔 . . . . 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خورشید جایش را به ماه میدهد روز به شب آفتاب به مهتاب ولی مهــر خدا همچنان با شدت می‌تابد آرزو میکنم دراین شب دل انگیز❄️ ستاره بختتون درخشان✨ دلهاتون پاک وصاف مثل آسمون آبی وپرازعشق خدای‌مهربون باشه در پناه خدا شب بخیر 🌙❄️ 🆔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سر صبحی آفتاب را با آواز گنجشکهای عاشق وسط ِ آسمان رقصاندم سر صبحی صبح را خنداندم آدم تو را که داشته باشد همه ی ساعت هایش سر صبحند تازه و پر نور و بخیر ...
〖🍃 🌺〗 . • - آرامِ‌جـٰآنم˘˘🌙 . . . 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 هر وقت از همه جا ناامید شدی بدون که کارت درست میشه 🎧 ازآیت‌الله مجتهدی تهرانی(ره) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 نویسنده دفتر را از او گرفتم و با چند بار ورق زدن ، متوجه دستخط خوش نگارنده آن شدم. جای تعجب داشت! _چه دستخط قشنگی دارید... که با حوصله و دقت نوشته اید، برعکس سایر همکارانتان. برگه های بزرگ دفتر را ورق زدم و در میان دستخط خوش دکتر، گه گاهی دستخط های دیگری هم با بی حوصلگی و ناخوانا بودن، دفتر را خط خطی کرده بود و مرا به خنده وا داشت. _حتماً هم این دستخط ها، دستخطهای همون پرستارهای هست که اینجا زیاد دوام نیاوردن. نگاهش دیگر آن جدیت قبل را نداشت اما لبخندی هم به لب نمی آورد و من ناچار دفتر را بستم و گفتم : _حتما دقت می کنم که درست مثل خود شما خوش خط و خوانا اطلاعات را ثبت کنم. مسیر نگاهش را سمت میزش کج کرد و گفت: _ من باید برم ماشین جهاد رو پس بدم و ماشین خودم را از تعمیرگاه بردارم... شما هم که فعلاً کاری ندارید... میتونید برید برای ناهار و استراحت. _چشم‌ دکتر. از جا برخاستم و همراه مهر واکسیناسیون و دفتر، سمت اتاق واکسیناسیون رفتم. دفتر رو روی میز کنار پنجره گذاشتم و مهر را درون کشوی میز . از آنجا به سمت اتاق ته حیاط حرکت کردم. نمی دانم چه چیز آن بهداری آنقدر آرامش بخش بود که مرا جذب خودش کرد. با آن که می دانستم روزهای سختی را در پیش رو دارم، اما وقتی حرفهای تمام پرستاران و حتی آقای صفایی را پشت سر دکتر پور مهر به یاد می آوردم دلم کمی می‌لرزید. شاید هم این تازه شروع ماجرا بود و خیلی زود بود برای قضاوت کردن. اتاق کوچک ته حیاط را با جاروی دستی کنج اتاق جارو زدم. درون یخچال سبز رنگ و کوچک اتاق دنبال چیزی گشتم برای درست کردن یک ناهار ساده و فوری. چند گوجه پیدا کردم و چند لیوان برنج که ترکیب آن می شد همان دم پختک های خوشمزه ای که خانم جان درست می کرد. قابلمه‌ای برداشتم و روی گاز رومیزی دو شعله اتاق، دمپختک را بار گذاشتم. روکش بالشت کنج اتاق را عوض کردم و شستم و یک گردگیری ساده که کلی خاک از سر و صورت اتاق و پنجره گرفت. کم کم عطر برنج ایرانی در فضای کوچک اتاق پخش شد. دنبال چیزی گشتم برای درست کردن یک سالاد یا هر چیزی که همراه غذا سرو شود. اما چیزی پیدا نشد. دکتر پور مهر رفته بود و من پاک از یادم رفت که لااقل لیست خرید به او بدهم تا برای روزهای بعد خرید کند. نگاهم در اتاق کوچکم چرخید. تمیز و مرتب شده بود. دیگر کاری نبود برای انجام دادن. سمت حیاط رفتم تا نقشه‌های برای باغچه کوچک بهداری با مهندسی مستانه تاجدار بکشم که صدای مردی از کنار در نیمه باز بهداری شنیده شد : _سلام. مردی با سر و شکلی ساده که مشخص بود از اهالی روستا است : _شما حتماً پرستار جدید هستید.. _بله. _خوش اومدید. _روستای قشنگی دارید... _بله... حالا به امید خدا اگر دکتر وقت خالی داشت دخترم را می فرستم که کل روستاها رو بهتون نشون بده. _ممنونم. یک سبد از روی موتورش که کنار در پارک شده بود برداشت. _این رو برای شما آوردم... از محصولات باغ خودمونه. نگاهم به خیار و گوجه ای افتاد که درون سبد بود. با لبخند جلو رفتم. _خیلی ممنون زحمت کشیدید. _سلام به دکتر برسونید. _چشم حتما. دوباره سوار موتور شد و رفت. 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
••✾•• شهید شُدن•••• یک اتِفــاق‌ نیست... بـایَد خـونِ‌ دل بُخورۍ. دَغدغہ‌های هیأت،± دَغدَغہ‌های کار جَهادی دَغدَغہ‌های تـَرک گُناه•••• دَغدَغه‌های شهادت وَ تَفریحِ سالم.•• اره رفیق‌ شهادت‌ نمیاد‌ دنبالت تو‌ بــاید‌ بری دنبـــال شهادت... ‌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خوشگلیه یه دُختَر❤️ به شعور و شخصیت و حیا و طرز حرف زدنشه😌😇 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•『🌿』• ڪافیست‌لحـظھ‌اۍنگـٰاهـم‌ڪنے! آنگـآه‌منـ🌿بھ‌خــــداخواهم‌رسیـد:)! ••داش‌احمد♡بہ‌نگـٰاهت‌محتاجم↻! 🚶🏻‍♂♥️ •-• 🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 نویسنده با همان گوجه و خیار محلی که انگار از غیب رسید، سالاد شیرازی درست کردم و عجب عطری گرفت اتاقک یخ زده کنج حیاط! طولی نکشید که دکتر آمد. یک سینی برداشتم و یک پیاله از سالاد شیرازی کشیدم و یک بشقاب دمپختک. هر دو را درون سینی گذاشتم و به ترکیب نارنجی رنگ دانه های برنج با برش های مکعب مانند و ریز خیار و گوجه خیره شدم. لبخندی بی اراده روی لبم ظاهر شد. سینی غذا را به اتاق دکتر بردم و در زدم. وارد اتاق شدم. از دیدن من با آن سینی غذا، خشکش زد، اما خیلی زود، اخم جدی اش را ضمیمه چهره‌اش کرد. _این کار شما چه معنی داره؟ سینی را روی میزش گذاشتم و گفتم: _معنیش اینه که وقت ناهاره در حالی که نگاهم می کرد و حتی از نگاه کردن به همان سینی غذا هم امتناع می ورزید، ادامه داد : _خانم تاجدار من خودم غذا دارم... لزومی هم نداره دستپخت تون رو به رخم بکشید. شوکه شدم. آنقدر که بی اراده خندیدم : _به رخ بکشم؟!... مگه مسابقه آشپزیه .... من فقط خواستم یه بشقاب غذا براتون بیارم، همین. در حالی که دستش را به چانه اش می کشید و نگاه من روی آن انگشتر عقیق دستش خشک شده بود، ادامه داد: _ممنون دیگه از این محبت ها نکنید... _سخت می گیرید جناب دکتر... من که در کارم کوتاهی نکردم. همچنان از نگاه کردن به من، فرار می کرد. _من شخصیت‌هایی مثل شما را زیاد دیدم... سر یه هفته با همه بشقاب بشقاب غذاهایی که برام میارید، میذارید و میرید... گفتم اینو زودتر بگم که آخر هفته... نگفت آخر حرفش را و من واقعا دلخور شدم. یعنی چیزی سخت‌تر از شناخته آن دکتر بداخلاق نبود. _فکر نمی‌کنید رفتن پرستارهای قبلی هم به خاطر اخلاق خودتون بوده؟ صندلی اش را به عقب هل داد و پشت به من رو به پنجره ایستاد. _ اونها هم به خاطر اخلاق خودشان بوده.... می خواستن به من با یه بشقاب غذا رشوه بدن تا کاری به کارشون نداشته باشم... هرروز برام غذا می‌آوردند تا منم بهشون اجازه بدم تو روستا خوش بگذرونن... ولی قابل توجه شما که از این خبرا نیست. بی فایده بود. این مرد دایره ی دیدش محدود بود! آنقدر محدود که گاهی فکر می کردم همه چیز را از پشت همان پنجره اتاقش فقط نظاره می کند. ناچار عقب نشینی کردم و از اتاق خارج شدم. وقتی به اتاق خودم برگشتم، بی اختیار به خودم که اینقدر ساده بودم و به عواقب بردن یک سینی غذای ساده فکر نکرده بودم، بد و بیراه گفتم. اما با چشیدن دست پختم، لبخند به صورتم نشست. بی اختیار با لبخند زیر لب گفتم : _حالا وقتی یه قاشق از این غذا رو خوردی و دیگه غذاهای منو نچشیدی، به خودت ناسزا می گی که چرا امروز همچین حرفی زدی دکتر. 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
˹🌱 • . روایت‌داریم‌که‌اغلب‌جهنمۍها، جهنمۍزبان‌هستند. فکرنکنیدهمه‌شراب‌مۍخورند وازدیوارمردم‌بـٰالامۍرونـد. یک‌مشت‌مومنِ‌مقـدّس‌را مۍآورندجھنم. اۍآقاتوکه‌همیشه‌هیئت‌بـودیۍ مسجدبودۍ! 😏 درصف‌نمازجماعت‌مۍنشینندوآبـرو مۍبرند. "آیت‌الله‌فاطمۍنیا🌿" 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اَگَرحِـجابِـ‌ ظُهورَٺـ ‌وجـودپَست‌من‌اسٺـ خُـداڪُندڪِھ بِمیرمـ ، چِرا ݩِمۍآیی...!! 💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بارالها🙏 ✨به عزت وبزرگواری ات ✨ببخش و ملکوتی مان گردان ✨یاری مان فرما آنچه می پسندی باشم ✨واز آنچه بیهودگیست رها شوم ✨که تو بی نیاز ترین و ✨من نیازمندترینم...🙏 ✨آمیـــن یا رَبَّ ✨آسمون زیبای شب 💫ستارگان درخشان ✨سهم قلـ❤️ــب مهربونتون 💫و امید به خدای رحمان ✨روشنی بخش تمام لحظه هاتون 💫شبتون ستاره بارون 🆔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘☘ ☘ ❤️ يڪ‌ࢪوز‌نسيم‌خوش‌خبࢪ مے‌آيد بس‌مژده‌بہ‌هࢪڪوۍ‌و‌گذࢪ‌مےآيد عطـࢪگـل‌عشـق‌دࢪ‌فضـا‌مےپيـچد ...
انگـٰار خـدٰا آروم درِ گوشـم میـگھ . . ! خـدٰات منـم ‌بـی‌خـیٰالِ هـمـہ ∙͜• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 از من‌اثری‌نیست‌که‌جامانده‌ام‌اما! -در‌راه‌تُو‌وقتی پدری‌ بازنگردد به بُردن‌میراث‌ِتفنگش؛ پسری‌هست!🤞🏾😎 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
تمام حواسم را جمع کرده بودم تا باز بهانه‌ای دست دکتر بی اعصاب و بهانه گیره بهداری روستا ندهم. آنقدر که حتی سرِ چیدن ساده ی داروها در کمد اتاقش هم وسواسی شدم. بارها و بارها چیدمان داروها را بر هم زدم و آخر سر هم قانع نشدم که باید طبقه اول سِرُم ها را بگذارم یا داروها را. همان موقع در اتاق باز شد و صدایی آشنا شنیده. _سلام دکتر. نگاهم سمت در چرخید. همان مردی بود که یک سبد گوجه و خیار برایمان آورد. صدای دکتر پورمهر را از پشت سرم شنیدم : _ به به سلام به مش کاظم خودمون... خوش آمدی بفرما. سر مش کاظم سمت من چرخید. _خسته نباشی خانم پرستار... چه می کنی با این دکتر بی اعصاب ما. خنده‌ام گرفت. همان خنده خودش حرف دلم را زد. مش کاظم هم با لبخند سمت دکتر چرخید و صدای دکتر شنیده شد: _دستت چطوره باغبونه مهربون؟ مشغول کار خودم شدم اما صدای گفتگوی آنها را می‌شنیدم. _الهی شکر... محصول باغ زیاده به حمدالله... کارم گرفته، چه کنم که دستم درد میکنه وگرنه کل باغ رو خودم مثل هرسال، تنهایی می چیدم. _به خودت فشار نیار... سلامتیت مهمتره... میخوای بیام کمکت؟ از شنیدن این پیشنهاد دکتر جاخوردم و با خودم گفتم؛ یعنی دکتر به این مغروری میره کمک یکی از اهالی روستا؟! و همان موقع مش کاظم جواب داد: _اختیار داری دکتر جان... محبت شما زیاده... ما را شرمنده نکن. و صدای خنده دکتر مرا متعجب کرد : _خسیس نباش... دستمزدم یک کیسه گردو بیشتر نیست. و باز مش کاظم با خنده سر انگشتان دستش را روی چشمانش گذاشت. _روی چشم... قابلتون رو نداره... نیومدی هم بهت یک کیسه گردو میدم دکتر. _الان دردت چیه که اومدی بهداری؟. مکث طولانی کرد که حس کردم شاید با وجود من معذب است برای گفتن. بی درنگ چرخیدم سمت دکتر پور مهر. نگاهش لحظه‌ای به من افتاد که گفتم: _ با اجازتون من میرم اتاق واکسیناسیون. سری تکان داد و من از اتاق خارج شدم. حدس میزدم مش کاظم مشکل مردانه ای داشته باشد که در حضور من قادر به گفتن نبود. به همین خاطر سمت اتاق واکسیناسیون رفتم و با آن که آنجا کاری نداشتم اما بی دلیل خودم را سرگرم کردم، تا اینکه دکتر پور مهر وارد اتاق شد. باز نگاهش مثل قبل دنبال بهانه‌ای میگشت که فکر کنم به چشمش نیامد. _مش کاظم اومده که اجازه تورو بگیره. _اجازه من! سرش را سمت کمد داروهای اتاقم کج کرد و انگشتی روی لبه کمد کشید. خدا را شکر که گردگیری کرده بودم. نمی فهمیدم چرا اینقدر دقیق دنبال بهانه‌ای میگردد. _آره اومده که امروز اجازه بدم بری روستا رو ببینی و با اهالی روستا آشنا بشی. ذوق زده شدم بی اختیار. _واقعا میتونم برم؟ پوزخندی زد : _ آره برو... حیف که امروز سرمون خلوته وگرنه خوب بهانه ای داشتم که نری.
🖐🏻 شلوارپاچہ‌کوتاه‌میپوشید...🚶🏻‍♂ احیانا مگہ‌توشالیزارمشغولید‌‌ایهاالناس🐾؟! حی‌علی‌الحیااا😐 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
❤️ (ص) فرمودند: 🍃 هر کس در ، هزار مرتبه «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ» بگوید، خداوند برای وی هزار حسنه نوشته، و هزار شهر در بهشت بنا می کند. 📖 وسائل الشیعه، ج۱۰، ص۴۸۴ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•『🌱』• من‌مطمئن‌هسٺـم ‌چشمی‌کہ‌بہ‌نگاھ‌حرام‌عادٺ‌کنہ ‌خیلےچیزهارو‌از‌دسٺ‌میدھ! چشم‌گنھکار،لایق‌شھادٺ‌نمیشہ..! 『🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
✨ چادࢪم تــ👑ــاج بهشتےاسٺ ڪہ بر سر دارمـ❣ من محاݪ اسٺ ڪھ آن را از سࢪم برداࢪمـ💛 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مش کاظم باعث خیر شد. سه روزی از آمدن من به بهداری روستا می گذشت. ولی از ترس بهانه گیری های بی دلیل دکتر، نتوانستم اجازه دیدن روستا را بگیرم. اما انگار مش کاظم فرشته نجاتم شد. واقعاً رفتار دکتر پور مهر با همه اهالی روستا مثل مش کاظم بود؟! پس چرا با پرستارهای بیچاره بهداری آنقدر بد خلق بود؟! این تنها سوالی بود که دلم می خواست هرچه زودتر جوابش را بدانم. همراه مش کاظم در جاده خاکی و سرازیری روستا همقدم شدم. _خب دخترم نگفتی چند سالته... _من... من ۲۰ سالمه. _ماشاالله... پس هم سن دختر منی.... من یه گلنار دارم که ۲۰ سالشه... تک دخترمه.... اصلا خدا به ما بچه نمی داد که بعد از ۱۵ سال، خدا گلنار را به ما داد... الان هم ماشاالله کلی هنرمنده... قالی می بافه، لواشک میپزه ، یه مغازه واسش زدم توی روستا... هنرهای دست گلنارم رو گذاشتم واسه فروش... آخه این روستا توریست زیاد داره... البته الان که پاییزه و و فصل سرما کمتر شده و کمتر میان... ولی بهار تا آخر تابستون اینجا پر از توریست میشه روستامون... آخه روستای ما کلی جای قشنگ واسه دیدن داره... آبشار کوهدشت... دره زرین دشت... باغ گردو... اینجا خیلی جای معروف داره. _الان داریم کجا میریم آقا کاظم؟ _دارم شما را میبرم با دخترم آشنا کنم... آخه دخترم خیلی تنهاست... خیلی دوست داره پرستار بشه، گفتم اگه خدا بخواد و یکی بزنه پس‌گردن این دکتر ما... که با شما کنار بیاد و شما را اذیت نکنه... بلکه انشاالله موندگار بشی تو روستا... و با دختر منم دوست بشی... آخه دختر من توی روستا دوستی نداره... همه ی اهالی روستا مون یا پسر دارند یا دخترانشون رو شوهر دادند... اما این دختر نازدانه ی من دوست داره ترشی لیته بندازمش... روی هرکدوم از پسرای روستا یه عیبی بگذاشت... همه را فراری داد... حالا تک مونده و تنها... اهالی روستا بد میدونن یه دختر مجرد با دختر هم سن و سال خودش، که ازدواج کرده دوست بشه... همه دوستای دختر منم ازدواج کردن... خلاصه که خیلی تنهاست دیگه . _منم خیلی تنهام و خوشحال میشم با گلنار شما دوست بشم. پایان جاده خاکی خانه‌های روستا پدیدار بود. منظره زیبایی که چند ثانیه ای مرا مات و مبهوت به خودش کرد. مش کاظم از همان بلندی جاده، با دست خانه‌اش را نشانم داد. _اون خونه رو میبینی؟... اونی که یه پارچه قرمز روی بند انداختن، اون خونه ی منه... اونم روسری گلنار منه... اونجا خونه ماست. با ذوق به تک تک خانه های روستا خیره شدم. خانه های ساده از کاه گِل که سقف هایی چوبی داشت. اما روی سقف های آن قیرگونی شده بود که خودش نشان از برف و باران در پاییز و زمستان می‌داد. وارد روستا شدیم. چند نفری سر راهمان دیدیم که مش کاظم به همگی مرا خانم پرستار بهداری معرفی کرد .
💚 از آیت الله بهجت"ره"پرسیدن، برای زیاد شدن محبت نسبت به امام زمان"عج"چه ڪنیم؟ ایشان فرمودن: گناه نڪنید و نماز اول وقت بخوانید🌸🌱' 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
☺️ امیــــرالمؤمنین(؏): تاج مڪــــارم اخلاق ، گذشت است :)♥️ 📚غررالحــــڪم.حدیث520📚 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🧔🏻 [ حزب الله پیروز است و پیروزی خویشتن را مدیون فقری است؛ که در پیشگاه غنے مطلق دارد :)💚 ] :)😇 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨خدایا ❄️دستم به آسمانت نمیرسد ✨اما توکه دستت بزمین میرسد ❄️در این شب زمستانی ✨عزت دوستان و عزیزانم را ❄️تاعرش کبریایی خودبلندکن ✨و عطاکن به آنان ❄️هرآنچه برایشان خیراست ✨و دلشان را لبریز کن از شادی ⭐️شبتان خوش 🌙 🆔