• • •
[ #امامموسےبنجعفر{عݪیھاݪسݪام} ]
پݪڪے بزن روا بشود حاجت همھ ،
اۍ قبݪھ حوائجمان یابن فاطمھ...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
تویکتابِ" سھدقیقھدرقیامت "
اومدهکه:
[.._هرچیمنشوخیشوخیانجامدادم،
ایناجدیجدینوشتن..._]
#مثلاچتبانامحرم:)
حواسمون باشه🙃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت72
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
از لباس هایم هم چند دست لباس گرم و ژاکت برداشتم و ماندم با آن همه وسایل چگونه به روستا برگردم؟
شنبه بود و روز برگشت من به روستا. قطعاً باید آژانس می گرفتم. وقتی تمام وسایل را روی ایوان جمع کردم، خانم جان را دیدم که با ساک بزرگی سمتم آمد.
_این رو هم بگیر .
این دیگه چیه خانوم جان؟
_منم باهات میام.
از خوشحالی جیغ کشیدم و صورت خانم جان را بوسیدم. خانم جان چند گلدان شمعدانی هم برداشت تا برای بهداری ببریم و این شد که یک ماشین از آژانس گرفتیم.
دعا دعا میکردم که دکتر به این همه وسایلی که با خود همراه آورده ام، بهانه نگیرد ، اما گرفت.
همین که ماشین جلوی بهداری ترمز کرد و من مشغول پیاده کردن وسایل شدم، صدایش را مثل مامور نگهبانی، از کنار در بهداری شنیدم .
_تفریح پاییزه اومدید با این همه خرت و پرت؟!
می خواستم جواب بدهم که خانم جان از ماشین پیاده شد و در حالی که چشم می چرخاند و دو و بر بهداری روستا را میدید، به دکتر نگاهی انداخت.
فوری گفتم :
_خانم بزرگ من هستند.
لحظهای تعجب چشمان دکتر را دیدم، اما خیلی زود خانم جان خودش جلو آمد و خودش را معرفی کرد :
_فکر کنم شما همون دکتر بهداری باشید...
_سلام... بله خانم بزرگ.
_چه روستایی! ... ماشالله سرسبزی.
و منتظر اجازه ورود نشد و وارد بهداری. سرم سمت دکتر چرخید. چشمان سیاهش را به من دوخت و اخمی حواله ام کرد :
_پس تفریح اومدی!... شاید هم سیزدهبهدر!!
_ببخشید... مادربزرگم تنها بود، گفتم...
عصبی گفت:
_ با خودت گفتی چی؟... بیاد اینجا تا بتونی راحت بهونه رفتن به این طرف و به اون طرف رو داشته باشی؟...
_نه به خدا... باور کنید من از کارم کم نمیکنم ... مگه تا الان کارهای بهداری عقب افتاده؟
با دستش اسباب و اثاثیه ای که همراه آورده بودم را نشانه رفت و ادامه داد:
_دارم میبینم.
و بعد با قدم های بلند سمت بهداری برگشت. من ماندم و کلی وسایل و گلدان که باید جابجا میشد.
از ترس دکتر بهانه گیر، فقط همه را از جلوی در بهداری جمع کردم و در اتاق خودم جا دادم. اما همین که در اتاقم را گشودم، با صحنه ای مواجه شدم که خشکم زد.
پتوهای گوشه ی اتاق هنوز وسط خانه بود! و یک دست بلوز و شلوار مردانه هم طرف دیگر اتاق. پوست سیب و تخمه و بشقاب های کثیف هم نشُسته جمع شده در کنار ظرف شویی. حرصم گرفت .
انگار همه ی بهآنه ها برای من بود فقط! در اتاق را بستم و سمت بهداری رفتم. روپوشم را در اتاق واکسیناسیون پوشیدم و بعد با همان حرصی که در وجودم جوش آمده بود به اتاق دکتر رفتم. تا در اتاق دکتر را باز کردم، از دیدن خانم جان که روی صندلی کنار میز دکتر نشسته بود، شوکه شدم.
خانم جان با دستش مرا نشانه رفت و گفت :
_اینم دخترم مستانه... خیلی از روستا تعریف کرده... گفت من باید خودم ببینم... وقتی دیدم مستانه اینقدر اینجا رو دوست داره که داغ از دست دادن پدر و مادرش رو فراموش کرده، منم دلم خواست که بیام اینجا رو ببینم .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
«إِقْرَاءَ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِیَ خَلَقَ»
امام مهدى عليه السلام:
💠 إنَّ اللّه َ بَعَثَ مُحَمَّدا رَحمَةً لِلعالَمينَ و تَمَّمَ بِهِ نِعمَتَهُ؛
خداوند محمّد را برانگيخت تا رحمتى براى جهانيان باشد و نعمت خود را تمام كند.
کتاب الغیبه ص 288
⚘عید پیامبری رسول خدا، #عید_مبعث🍃، عید شکوفایی خوشبوترین گل هستی، بر شما اعضای محترم مبارک.⚘
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌼
#عیدمبعث
🌹🍃
خیبر چو به دستان علی کنده شد از جا
دیوار به در گفت علیا ولی الله
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا اباالفضل العباس♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت73
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
نگاه دکتر سمت من آمد. هنوز هم نگاهش جدی بود که گفتم :
_ اگه کاری دارید، من حاضرم.
با همان جدیت، در مقابل نگاه خانم جان امر کرد :
_چایی بیارید لطفاً.
از شنیدن این جمله متعجب شدم و باز پرسیدم :
_چایی؟!
_ بله... کابینت بالای ظرفشویی هم یک کم کشمش داره، برای خانم بزرگ بیارید.
انتظار هر امری را داشتم جز این!
متعجب سمت در رفتم. خانم جان هم که انگار برای مهمانی آمده بود، چنان لم دادم به پشتی صندلی و گفت :
_ زحمت نکشید دکتر... خوب از مستانه ی ما راضی هستید؟
که لحظه ای فکر کردم شاید خانم بزرگ دکتر پورمهر مقابل میز دکتر نشسته!!
نزدیکیدر رسیده بودم که با این پرسش خانم جان، نیم تنه ام چرخید به عقب.
_خانم جان!
دکتر بی پروا جواب داد:
_پرستار خوبیه... البته اگر از کمکاری هایش چشم پوشی کنم.
بی اختیار حرصم گرفت و نگاهم تا سمت دکتر پیشرفت. لبخند کنایه داری به لب آورد که طاقت نیاوردم و گفتم :
_جناب دکتر چند لحظه تشریف بیارید.
و منتظر آمدن دکتر نشدم و سمت آبدارخانه پیش رفتم. دکتر اما پشت سرم آمد. دو دستش را در جیب مستطیل شکل روپوش سفیدش فرو برده بود که مقابلم ایستاد و پرسید :
_کاری داشتی؟
چند نفس عمیق کشیدم که خونسرد باشم ولی نشد چشم گشودم و با عصبانیتی که تا آن روز، بروز نداده بودم گفتم :
_من کم کاری دارم؟!
اخمی کرد که انگار منظور حرفم را نمیفهمد.
_اگر از کم کاری های من چشم پوشی کنید پرستار خوبی هستم؟!
وقتی جواب درست و حسابی به من نداد و همچنان مثل مجسمه ها با همان لبخند کنایه دار خیره ام شده بود، حرص ی تر شدم. داغ کردم انگار. یک لحظه حس کردم یک سطل آب جوش روی سرم ریخته شد.
خواست از آبدارخانه بیرون برود که عصبی تر صدایم را بلند کردم :
_دکتر پور مهر.
ایستاد و سرش به عقب برگشت که من بعد از مکثی که با افکار و زبانم درگیر بودم برای گفتن یا نگفتن بالاخره گفتم :
_ من دیدم شما دوستتون آمده چند روزی پیش شما بمونه، کلید اتاقم رو بهشون دادم... وقتی داشتم میرفتم،. اتاقم رو مثل دسته ی گل، مرتب و منظم کرده بودم اما حالا....
نفسی کشیدم آرامتر ادامه دادم :
_شما که کمکاری منو خوب میبینید... پس بهتره کمکاری خودتون رو هم ببینید... کسی مثل شما که اینقدر روی نظم و انضباط حساسه، نباید واسه دو شب خوابیدن توی اون اتاق، اتاق منو تبدیل به آشغالدونی کنه.
چرخید کامل سمت من. چند ثانیه فقط نگاهم کرد. عصبی شده بود اما سکوت کرد و بعد از مکثی از اتاق بیرون رفت با رفتن او، آتش گرفتم از عصبانیت و مشتی روی سنگ روی کابینت زدم و با حرص زیر لب گفتم :
_فقط بلده دستور بده.
کمی طول کشید تا دو لیوان چای بریزم و آن ظرف کشمش سفارش شده را همراه چای روی سینی گذاشتم و به اتاق برگشتم. پشت در اتاق که رسیدم صدای خانم جان مرا مجبور به توقف کرد .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردم عزیز! انقلاب اسلامی رو به حساب این آدمهای دزد و بدردنخور نذارید! ❤️🇮🇷
#دولتجوانانقلابی
#اخراجلیبرالهایغربگرا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
voice.ogg
1.19M
🔳 مرثیه و روضه 🏴
🌾 السلام علیک الْمُعَذَّبِ فِی قَعْرِ السُّجُونِ
#استادمومنی
🌾▪️مرثیه امام موسی بن جعفر سلام الله علیه
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوࢪے
📽حیدر حیدر
فاتح خیبر حیدر...✨❤️
#ماهرجب
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارا در این شبهای سرد زمستان✨
دلهایمان را با نور ایمانت گرم کن...❄️
خدایا خانه دوستانم مملو از مهر...✨
چراغ خونه هاشون روشن... ❄️
زندگیشون پر برکت بگردان✨
شبتون آروم ❄️
🆔