#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_82
ناچار شدم اعتراض کنم.
_خانم جان!
دکتر سر به زیر شده بود انگار و اصلا فریادهای شب قبل را از یاد برده بود. چشمی گفت و سر اطاعت خم کرد.
آقا پیمان هم همان لحظه وارد اتاق دکتر شد و گفت :
_خانم بزرگ... من شما رو میرسونم.
_ممنونم پسرم، من مزاحمت نمیشم... با مینیبوس روستا میرم.
_خانم بزرگ!... من خودم دارم از دست این هیولا فرار میکنم.
کلمه هیولا را وقتی گفت که با دستش به دکتر اشاره کرد. که خانم جان تک خنده ای سر داد و آقا پیمان ادامه :
_ والا به خدا... میترسم بمونم و به ظهر نرسیده، یکی از دخترهای ترشیده روستا رو ببنده به ریشمون.
خانم جان دستی در هوا تکان داد و گفت :
_ خوبه حالا خودت همه کم ترشیده نیستی!... پسر جان دلت هم بخواد که یکی از دخترهای این روستا بهت بله بگه.
من مانده بودم منظورشان از دختر های روستا دقیقا کدام دختر ها هست؟!... آخر گلنار تنها دختر مجرد روستا بود و جز او دختر دیگری در روستا نبود.
همین فکر مرا به خنده وا داشت که متاسفانه این خنده جور دیگری برداشت شد.
نگاه هر سه ی آنها سمت من چرخید و تنها آقا پیمان بود که کمی از من دلخور شد.
_ حق داری خانم پرستار... ولی نگاه به این موهای سفید من نکن... به خدا سنی ندارم، از دکتر شصت سالمون، جوون ترم.
دکتر خنده زنان، متعجب پرسید :
_من شصت سالمه!!
صدای خنده بلند خانم جان هم برخاست.
_ آستین بالا بزن دکتر.... ببین شبیه ۶۰ سال ها شدی.
پیمان چشمکی حواله دکتر کرد و ساک خانم جان را برداشت .
خانم جان سمتم چرخید :
_مستانه جان دیگه سفارش نکنم... مراقب خودت باش... آخر هفته هم نمیخواد این همه راه بیای پیش من... من شاید برم یه ماهی پیش افروز بمونم... تو هم همینجا باش... حال و هوای این روستا آدم مرده رو زنده میکنه... خوبه که اینجا بمونی.
و بعد آهسته تر از قبل ادامه داد:
_ البته اگر دکتر بداخلاق نباشه.
از این کنایه بی رودربایستی خانم جان خندیدم. سرم را از نگاه دکتر پایین انداختم تا خنده ام را بپوشانم و قطعا با تیز بینی متوجه شد.
خانم جان را بدرقه کردم. من و دکتر کنار در بهداری ایستادیم تا ماشین آقا پیمان حرکت کرد به سمت فیروزکوه و هم اینکه ماشین آقا پیمان از دیدمان دور شده، دکتر با جدیت گفت :
_تشریف بیارید داخل... کارتون دارم.
همین جمله ی ساده خودش نشان از یک سوتفاهم داشت. این را حسم میگفت.
جلوتر از من به اتاقش رفت و من با تأمل پشت سرش. همین که وارد اتاقش شدم بی مقدمه گفت :
_ واسه چی در گوش خانم بزرگ، پچ پچ می کردید و می خندید؟... اینکه پیمان به من گفت ۶۰ سالمه، اینقدر جالب بود؟!...
باورم نمی شد که داشتم برای شوخی رفیقش بازخواست می شدم!
_من فقط...
نگذاشت حرفم را بزنم.
_خانم تاجدار... من توی این بهداری وقت نمیکنم که آداب معاشرت هم به شما یاد بدهم... لطفاً خودتون یاد بگیرید .
•『🌱』•
.
بـھقولِعلامـہحسنزادھ..
خدایـاازتوبـہهامتوبـہ :)
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•『🌱』•
.
بچههادوستخوبیداریدڪهقبلبہدنیا
اومدنتونخودشوبراتونفداکردھباشہ!؟
شھـدٰاقبلاینڪهبہدنیابیاید
جونشــونُبراتونفداکردن!(:
#آرهاینجوریاسرفیق
#حاجحسینیکتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_82
ناچار شدم اعتراض کنم.
_خانم جان!
دکتر سر به زیر شده بود انگار و اصلا فریادهای شب قبل را از یاد برده بود. چشمی گفت و سر اطاعت خم کرد.
آقا پیمان هم همان لحظه وارد اتاق دکتر شد و گفت :
_خانم بزرگ... من شما رو میرسونم.
_ممنونم پسرم، من مزاحمت نمیشم... با مینیبوس روستا میرم.
_خانم بزرگ!... من خودم دارم از دست این هیولا فرار میکنم.
کلمه هیولا را وقتی گفت که با دستش به دکتر اشاره کرد. که خانم جان تک خنده ای سر داد و آقا پیمان ادامه :
_ والا به خدا... میترسم بمونم و به ظهر نرسیده، یکی از دخترهای ترشیده روستا رو ببنده به ریشمون.
خانم جان دستی در هوا تکان داد و گفت :
_ خوبه حالا خودت همه کم ترشیده نیستی!... پسر جان دلت هم بخواد که یکی از دخترهای این روستا بهت بله بگه.
من مانده بودم منظورشان از دختر های روستا دقیقا کدام دختر ها هست؟!... آخر گلنار تنها دختر مجرد روستا بود و جز او دختر دیگری در روستا نبود.
همین فکر مرا به خنده وا داشت که متاسفانه این خنده جور دیگری برداشت شد.
نگاه هر سه ی آنها سمت من چرخید و تنها آقا پیمان بود که کمی از من دلخور شد.
_ حق داری خانم پرستار... ولی نگاه به این موهای سفید من نکن... به خدا سنی ندارم، از دکتر شصت سالمون، جوون ترم.
دکتر خنده زنان، متعجب پرسید :
_من شصت سالمه!!
صدای خنده بلند خانم جان هم برخاست.
_ آستین بالا بزن دکتر.... ببین شبیه ۶۰ سال ها شدی.
پیمان چشمکی حواله دکتر کرد و ساک خانم جان را برداشت .
خانم جان سمتم چرخید :
_مستانه جان دیگه سفارش نکنم... مراقب خودت باش... آخر هفته هم نمیخواد این همه راه بیای پیش من... من شاید برم یه ماهی پیش افروز بمونم... تو هم همینجا باش... حال و هوای این روستا آدم مرده رو زنده میکنه... خوبه که اینجا بمونی.
و بعد آهسته تر از قبل ادامه داد:
_ البته اگر دکتر بداخلاق نباشه.
از این کنایه بی رودربایستی خانم جان خندیدم. سرم را از نگاه دکتر پایین انداختم تا خنده ام را بپوشانم و قطعا با تیز بینی متوجه شد.
خانم جان را بدرقه کردم. من و دکتر کنار در بهداری ایستادیم تا ماشین آقا پیمان حرکت کرد به سمت فیروزکوه و هم اینکه ماشین آقا پیمان از دیدمان دور شده، دکتر با جدیت گفت :
_تشریف بیارید داخل... کارتون دارم.
همین جمله ی ساده خودش نشان از یک سوتفاهم داشت. این را حسم میگفت.
جلوتر از من به اتاقش رفت و من با تأمل پشت سرش. همین که وارد اتاقش شدم بی مقدمه گفت :
_ واسه چی در گوش خانم بزرگ، پچ پچ می کردید و می خندید؟... اینکه پیمان به من گفت ۶۰ سالمه، اینقدر جالب بود؟!...
باورم نمی شد که داشتم برای شوخی رفیقش بازخواست می شدم!
_من فقط...
نگذاشت حرفم را بزنم.
_خانم تاجدار... من توی این بهداری وقت نمیکنم که آداب معاشرت هم به شما یاد بدهم... لطفاً خودتون یاد بگیرید .
•••🌱
•[ رفتید اگر چه، زود برمیگردید
زیرا که ذخیرۀ ظهورید شما🔆]•
#شهدا
════°✦ ✦°════
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺تقدیم به دوستان زیباتر از گل
🌱ارزو دارم زندگیتون
🌺 پر باشه از اتفاقات خوب
🌱دلتون سرشار بشه
🌺 از شادی اونقدر که
🌱 سرریزش تموم دنیا رو سیراب کنه
🌺روزتون بخیر و شادی
🆔
50.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری
جشن ولادت امام حسین ⚘
#حاج_عبدالرضا_هلالی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
8.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #ولادت_اباعبدالله 🌸
#حاج_میثم_مطیعی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_84
بعد از آن روز که رفتار دکتر پور مهر عجیب و غریب شد و تمام غذاهای مرا خورد و مراقب شگفت زده کرد. اما برای من دلیلی برای برداشتن اخم هایم نبود.
و همان یک جفت ابروهای درهم فرو رفته، کار را درست کرد انگار.
مدتی بود که رفتارش با من عوض شده بود. بعد از رفتن خانم جان و دلخوری پیش آمده، تمام سعی ام را کردم در حفظ همان یک گره کور بین ابروانم. البته که موفق هم بودم. دیگر دکتر بهانه نمیگرفت لحن خشک صدایش هم تغییر کرده بود. آرام شده بود و صبور.
حتی گاهی شوخی هم میکرد! اگرچه از شوخی هایش، تنها لبخندی بر لبم می آمد اما سعی میکردم تا او لبخندم را نبیند و تنها راه فرارم از دست شوخی هایش، اتاق واکسیناسیون بود.
یادم هست که اوایل آبانماه بود و هوای سرد پاییزی روستا چنان در جان تک تک خانه های روستا رسوخ کرده بود که در بهداری روستا، مجبور به زدن بخاری کوچکی شدیم.
جای این بخاری در اتاق دکتر پور مهر بود اما با این حال راهروی بهداری همچنان سرد بود و گاهی که در رفت و آمد بین اتاق دکتر و آشپزخانه بهداری بودم، دستانم از شدت سرما یخ می بست و وقتی سمت اتاق دکتر برمیگشتم، اولین کارم این بود که دستانم را روی حرارت ملایم بخاری گرم کنم.
و آن روز هم این کار را انجام دادم. قبل از زدن سِرُم یکی از مریض ها اول دستانم را روی بخاری گرفتم تا حرارت آن، یخ دستانم را آب کند، که دکتر در حالی که نسخه ی یکی از اهالی روستا را مینوشت گفت :
_ فکر کنم گنجشک های روی شاخه درختان هم میدونن که تو این فصل باید لباس گرم بپوشند.
متوجه منظورش نشدم. مادر و دختری روستایی که با روی صندلی مقابل میز دکتر نشسته بودند ، کنایه ی دکتر را به خودشان گرفتند .
مادر دخترک، چادر رنگی اش را بیشتر روی سرش کشید و جواب داد:
_ به خدا آقای دکتر، لباس گرم تنش می کنم ولی چون ما که بخاری نداریم، کرسی گذاشتیم.
ولی صدای دکتر برخاست :
_ شما را نگفتم... پرستار بهداری رو میگم.
گوشم به نام پرستار حساس شده بود. سرم چرخید سمتش :
_ با من هستید؟!
با همان لحن جدی که داشت لبخندی را در خود جا می داد و داروهای مریض را مینوشت ، به کنج اتاق، و کمد داروها اشاره کرد:
_ نه اون خانم پرستار رو میگم.
چقدر خوب گول حرفهایش را خوردم! سرم سمت کنج اتاق و کمد داروهایی که تیر خودکارش را به آن سمت نشانه رفته بود، چرخید. وقتی جای خالی پرستار دوم را با چشمانم دیدم، صدای خنده ی دکتر مرا شوکه کرد.
سرم باز سمت دکتر چرخید. مادر و دختر روستایی، کاغذ نسخه را از او گرفتند. که رو به زن روستایی گفت:
_شما پرستار دیگه ای توی اتاق میبینید؟
و زن ساده ی روستایی هم بدتر از من، نگاهش در اتاقک دکتر چرخید :
_نه والله.
و صدای خنده دکتر از سادگی من و مادر و دختر برخاست.
این اولین بار بود که صدای خنده اش را به آن بلندی میشنیدم. آنقدر متفاوت که لحظه ای جا خوردم. اما خیلی زود وقتی داشتم دخترک را آماده می کردم تا سِرُمش را بزنم و دستور رفتن او را به اتاق واکسیناسیون میدادم، جوابش را دادم :
_اصلا درست نیست جلوی مریض ها منو دست میاندازید جناب دکتر پور مهر!
بی آنکه نگاهم کند جوابم را داد که :
_ اصلا درست نیست پرستار بهداری دو ماه اخماش تو هم باشه خانم پرستار .
11.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #ولادت_اباعبدالله 🌸
#کربلایی_جواد_مقدم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_85
با آنکه اشاره ظریفی کرد به گره کور ابروانم، اما باز کوتاه نیامدم .
_دکتر چی؟... احیاناً بد نیست اگه دکتر یه روز با همه ی اهالی روستا، خوش اخلاق باشه و بد با پرستار بیچاره ی بهداری، بد اخلاق و بی اعصاب و بهانه گیر؟!
سرش را بلند کرد و این بار، نگاهش و آن جاذبه ی چشمانش، یک لحظه ته دلم را خالی کرد. خیره در چشمانش بودم که ناچار خودش سرش را با لبخند باز پایین انداخت :
_بیچاره اون دکتر که الان دو ماهه بداخلاقی نکرده!... نه بی اعصاب بوده و نه بهانه گرفته.
آمپول های تزریقی در سِرُم مریض را خالی کردم و جواب دادم:
_ ولی در عوض خوب کنایه زده.
و مهلت جواب دادن را به او ندادم و سمت در رفتم. در اتاق واکسیناسیون، سِرُم دخترک را که وصل کردم، گلنار به دیدنم آمد. با همان لبخند همیشگی.
_سلام مستانه جون... خسته نباشی. لبخندش مرا هم سر ذوق آورد:
_ سلام... سرت شلوغه امروز؟
نگاهی به دخترکی که روی تخت واکسیناسیون درازکشیده بود و به دستش سِرُم وصل شده بود، انداخت که ادامه داد :
_ وقت داری؟
_وقت دارم... اما اصلاً حوصله بهانه گرفتن دکتر رو ندارم... نمیخوام فکر کنه که می خواهم بشینم با تو کل کل کنم و از کارم بزنم.
خندید. همان لحظه مادر همان دختر مریض گفت :
_ خوبی گلنار؟... چه خبر؟... چند وقتیه که ندیدمت.
_سلام خدیجه خانوم... خوبم الحمدلله... شما خوبی؟
_الهی شکر... اگر کاری داری خانمپرستار، برو... دختر من که کاری اینجا نداره.
نگاهم با تردید رفت سمت گلنار که همان تردید نگاهم باعث شد تا جلو بیاید و دستم را بگیرد و همراه خودش از اتاق بیرون بکشد.
_گلنار دستم!... چیه خب؟ همین جا بگو.
_من می خوام امروز باهم بریم یه جایی.
_کجا؟
_باید بیای خودت ببینی.
_چرا امروزحالا؟
_آخه بابام تازه امروز اجازه داده... خیلی بهش گفتم ولی میگفت نه...
_ مگه می خوای کجا بریم که امروز گذاشته؟!
با پررویی سرش را کج کرد:
_ نمیگم.
_ولمکن اصلا ... امروز حوصله گیر دادن دکتر را ندارم...
_اجازه ات رو گرفتم.
پاهایم چوب شد .
_اجازه ی منو؟
_آره.
_واقعاً آره؟
دیگه چندین بار پلک زدم بلکه از خواب بیدار شوم ولی انگار بیداره بیدار بودم. متعجب به چشمان شوخ و شنگ گلنار خیره بودم که خندید:
_ زود باش دیگه... دیر میشه.
نفس پری کشیدم و گفتم :
_ خودم باید ازش اجازه بگیرم گلنار .
اُه کشیده ای سر داد.
_خیلی خب برو اجازه تو بگیر کوچولو.
سمت اتاق دکتر پیش رفتم. قدم هایم کند بود و بی دلیل دلشوره ی ضعیفی در وجودم پا گرفته. در زدم و با صدای بفرمایید او وارد شدم.
_من میخواستم بپرسم که...
هنوز جمله ام را نگفته جواب داد:
_ آره من اجازه دادم... برو ولی تا قبل از ساعت ۴ بعد از ظهر برگرد.
تا۴ بعد از ظهر!! نگاهش باز انگار جدی شد.
_چیه؟! کمه؟
_نه... اصلاً زیادم هست.
_پس برو دیگه تا پشیمون نشدم .