فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید🎥
🎥 سخنان تأمل برانگیز امام و رهبری در رابطه با عظمت #ماهشعبان و
#مناجاتشعبانیه
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
13.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #ولادت_اباعبدالله 🌸
#کربلایی_محمدحسین_پویانفر
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖 ســـــلام
☕️صبحتون بخیر و نیکی
💖امیدوارم امروزتون
☕️پر از زیبایی و امیـد
💖و دلتون سرشار از
☕️مهـر و شـور زندگی باشه
💖امیـدوارم روزتون
☕️همراه با بهترین و زیباترین
💖اتفاقات و موفقیت ها باشه
🆔
15.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #ولادت_اباعبدالله 🌸
#کربلایی_محمدحسین_پویانفر
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
همینجوࢪ دنبالش بودم کہ دیدم دࢪ یہ خونہ قدیمے ࢪو باز کࢪد و ࢪفت تو ...
داشتم با خودم فکࢪ میکࢪدم خونشون همینجاست کہ تقࢪیبا 30 دقیقہ بعد با چشم هاے اشکے از خونہ زد بیࢪون و با سࢪعت نمیدونم کجا میࢪفت بخاطࢪ همین دنبالش کࢪدم
بعد از چند دقیقہ ࢪسید بہ یہ پارک !
نشست ࢪوے یکے از صندلے ها منم از دوࢪ همینجوࢪ مشغوݪ دیدنش بودم تا بہ خودم اومدم دیدم چندتا پسࢪ دوࢪش کࢪدن . بدجوࢪے عصبے شدم و گیجگاهم نبض داࢪ شد . از ماشین پیادھ شدم و بہ سمت پسࢪا ࢪفتم سمت یکیشون کہ داشت . . .
https://eitaa.com/joinchat/2526543966Cd3dcc05a58
وایی بیا ببین استاده از دانشجوش خوشش اومده تا یه شهر دیگه تعقیبش کرده و رفته تا خونشون رو یاد گرفته 🙈😂
عاشقانہ ای دیگࢪ از بانۅ غزالہ 😍♥️
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
رها دختریکه باوجودمشکلاتش و فقیر بودن خانوادشون دختر شاد و سرزنده ایه و همینطور آزاد و بی عید بند
توی دانشگاه یکی از استاداشون عاشقش میشه که از قضا پسری مذهبیه و از طرفی دیگه پدر رها برای اینکه بدهی خودش رو پرداخت کنه میخواد رها رو به شخصی بفروشه تا بتونه بدهیش را بپردازه 💸
حالا چطور این استاد میتونه عشقش رو نجات بده ؟!
https://eitaa.com/joinchat/2526543966Cd3dcc05a58
استاددانشجوییمذهبیعاشقانه ❤️❤️
•『🌱』•
.
ماهشعبانماهاسٺغفارھ
ماهٺخلیہسٺ..
بایدزیاداسٺغفارکنیم!
زیادازاینماهاسٺفادهکنیم
دسٺخالیردنشیم،روزی۱۰۰مرتبہ
‹ استغفراللهأسأله التوبھ.. ›
+وقتشہآشتیکنیمباخٌدا(:
#ماهشعبان🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•
ܟ̇ߺܥߊܣܝܟ݆ߺࡅ࡙ߺ ܝﻭࡄࡅ࡙ߺߊܣܣ
ࡅߺ߲ܣ "ܟߺࡄࡅ࡙ߺ̇ࡅ" ܩࡅ࡙ߺ ࡅߺ߲ܟ̇ߺܝܝ݅ܝܣ...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_86
روپوشم را آویز اتاق واکسیناسیون کردم و پلیور گرمی پوشیدم و همراه گلنار شدم.
از سرازیری جاده خاکی روستا راهی شدیم.
_خب حالا... کجا میریم؟
_نمیگم.
_بدجنس نشو دیگه گلنار... بگو ببینم کجا داری منو میبری؟
_می خوام ذوقزده بشی.
_کجا میری آخه؟... خونتون؟
خندید و جوابم را نداد.
_میریم باغ گردو؟
باز هم خندید و چیزی نگفت و من هم دیگر نپرسیدم. چند وقتی بود که بعد از عروسی ستاره و رفتن خانم جان، دیگر در روستا قدم نزده بودم. درختان سبز گردو حالا بی برگ شده بود و هوای پاک روستا چنان سرد که گاهی لرزی بر جانم می نشست.
از روی پل چوبی روستا که گذشتیم دیگر نتوانستم سکوت کنم.
_گلنار منو کجا میبری؟... داریم از روستا دور میشیم.
با ذوق از سربالایی سنگی کوهی که انتهای روستا واقع شده بود، بالا رفت.
_بیا تا ببینی.
همراهش شدم. او جلوتر از من بود که پا روی سنگ های محکم کوه گذاشتم.
_من کوهنورد نیستم ها.
_ به عقب نگاه نکن فقط... ممکنه سرت گیج بره.
و من مطمئن بودم که اگر نگاه کنم حتماً سرم گیج خواهد رفت. آنقدر بالا رفتیم که نفسم به شماره افتاد. اما گلنار خیلی تیز و چابک تر از من بود:
_ وای داری کجا میبری منو؟
_تو فقط بیا... یک کم دیگه مونده .
نفس نفس زنان در آن هوای سرد پاییز دنبالش رفتم که ایستاد.
_رسیدیم.
سرم را بلند کردم و دهانه ی غاری را دیدم در دل کوه بلند!
گلنار دست دراز کرد و در آخرین قدم هایم کمکم کرد. همین که پا روی آخرین سنگ گذاشتم. او مرا با زور بازویش بالا کشید و چشمم به غار کوچکی افتاد که زیبایی اش مرا به وجد آورد .
دور سنگهایی درون غار، روی چوب های که در حال سوختن بود، قابلمه ی غذایی قرار داشت و طرف دیگر آن غار کوچک، زیراندازی پهن شده بود.
شوکه شده بودم . از تصور اینکه قرار بود چند ساعتی در آن غار زیبا همراه گلنار بنشینم ذوق زده شدم که گفت :
_ خیلی به پدرم می گفتم که بذاره یه روز من و تو با هم بیاییم اینجا... ولی اجازه نمیداد... اما امروز صبح که از خواب بیدار شدم... خودش گفت اومده اینجا و واسه ی ما غذا آماده کرده که من و تو با هم بیایم اینجا و بهمون خوش بگذره.
از َدت ذوق از جا پریدم :
_ وای این عالیه گلنار.
سرم سمت دهانه ی غار چرخید. از آنجا روستا دیدنی تر بود. از دیدن ارتفاعی که با گلنار از کوه بالا آمده بودیم یک لحظه دلم ریخت.
_وای نگو که باید از همین راه دوباره برگردیم؟
خندید :
_نه یه راه بهتر هم برای برگشت داریم .
دستانم را دراز کردم تا از گرمای چوب های در حال سوختن، دستان سردم را گرم کنم. بوی ی وختن چوب ها و عطر خوش غذای روی آتش، مستم کرد.
_وای!... عجب بویی!... حالا این غذا چی هست؟
_آبگوشت.
_وای گلنار... یعنی پدرت معرکه است... صبح زود این همه راه اومده تا واسه من و تو این غذا رو اینجا بار بزاره؟!
سری تکان داد و من از شدت ذوق، اشک در چشمانم نشست و چه روز خاطره انگیزی شد آن روز!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨استوری ✨
🌺حبل المتین ببین
🌼ماه زمین ببین
🎤حاج محمود_کریمی
🎊 میلاد حضرت ابوالفضل(ع) و روز جانباز مبارک
#میلاد_حضرت_ابوالفضل
#روز_جانباز