eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ 🌸امروزتـون بخیر و عالی صبح بقچه مهربانیش را باز کرده امروز هم لبخند خورشید سهم من و توست دلت که گرم شد در فنجان چای آدمها لبخند بریز صبح بوی زندگی بوی راستگویی بوی دوست داشتن و بوی عشق و مهربانی می دهد الهی🙏 زندگیتون مثل صبح پراز عطر خوش مهربانی باشد و روز خـوبی داشتـه باشین
7.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨 سخنان خطاب به آمریکا درباره سازمان منافقین.... 😁 شما به این زباله‌های بیرون ریخته ملت ایران و به این زن ولگرد دل بسته‌اید و در تلویزیون‌ها میچرخانید؟ 👊 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ عمو رفت اما رامش به اتاق بر نگشت. ناچار من دنبالش رفتم. سراغش را از منشی شرکت گرفته تا آبدارچی.... همه او را دیده بودند اما نمی دانم چرا من نمی دیدمش! برگشتم به اتاق و نگاهم سمت برگه های روی میزش افتاد. _لعنتی این دختره آخرش منو روانی می کنه. و همان موقع در اتاق باز شد. خودش بود. تقریبا با 20 دقیقه تاخیر بعد از رفتن عمو! _خب تشریف میبردید خونه!.... 20 دقیقه است تو شرکت دنبالت می گردم. جوابم را نداد و با حالتی قهرآمیز نشست پشت میز جلوی کاناپه. _با شمام انگار! مشغول به کار شد و توجهی نکرد. _جالبه.... سکوت هم جز لیست کارهای جدیدته؟!.... باشه... هر جور راحتی.... اون لیست اجناس فروش رفته رو هم اون طوری نمی زنن. خم شدم و با دست روی اولین نوع محصولات انگشت گذاشتم. _مثلا این.... اول تعداد توی انبار رو میزنی بعد تعداد فروشش و نهایت تعداد باقیمانده. بی انکه جوابی دهد گوش داد. _understand? من پرسیدم و او همچنان سکوتش را نگه داشته بود. لج کرده بود بد! _باشه.... انگار قهر کردی ولی همین که بشنوی چی میگم کفایت می کنه... ولی اگه باز اشتباه بزنی... هنوز نگفته و خط و نشان نکشیده، با اخم سر بلند کرد و نگاهم. چند ثانیه ای نگاهش کردم. اخمش چندان جدی نبود چون اشک در چشمانش جوشید و من نمی دانم چرا دلم به حالش سوخت! شاید بخاطر آن تحقیری بود که مقابل من، شده بود. اینبار من سکوت کردم و برخاستم. برگشتم پشت میزم اما گه گاهی نگاهش می کردم. با جدیت مشغول به کار شده بود. و من نمی دانستم چرا تصویر اشک حلقه زده در چشمانش در خاطرم مانده بود. عذاب وجدان داشتم انگار اصلا. برای چی نمی دانم؟! باز تاب نیاوردم و بهانه ای آوردم. _بده من اون لیست رو ببینم اصلا. برخاست و لیست را سمت من گرفت و کنار میزم ایستاد. با اخمی که اخم نبود، تنها جدیتی بود که پشت نقابش داشتم عذاب وجدانم را خاموش می کردم، به برگه ی میان دستم خیره شدم. سر بلند کردم و نگاهش. و نگاهم در چشمان سرخ از اشکش ماند! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ طوری که زمان گم شد! چرا دلم سوخت؟! چرا عذاب وجدان گرفتم؟! آنقدر که نگاهش سمت نگاه معطل من آمد. _چیه؟!.... دیگه چه ایرادی می خوای بگیری؟! فکر کرد نگاه خیره ام از ایرادی است که می خواهم از لیست فروش محصولات شرکت بگیرم. سرم را پایین انداختم و با لحنی آرام گفتم : _من نخواستم که پدرت تو رو تحقیر کنه... من حتی نخواستم که تو زیر دست من کار کنی.... اصلا با اختیار خودمم مدیر شرکت تو نشدم.... همه درخواست و پافشاری پدر خودت بوده..... قصد ندارم شرکتت رو ازت بگیرم... این شرکت مال خودت.... نگران نباش.... من آدم دزدی نیستم.... نون حلال خوردم و از اینجور کارا هم بلد نیستم.... شرکتت بیخ ریش خودته.... فقط دارم به دستور پدرت چند وقتی کارا رو راست و ریست می کنم تا شرکتت رو تحویلت بدم همین. سکوت کرد. نه حرفی زد و نه عکس العملی نشان داد. نگاهم سمت برگه ی میان دستم رفت باز. _بگیر.... همینو تکمیل کن.... یاد بگیر جلوی اشکاتم بگیری.... یه کم قوی باشی زندگی برات اینقدر سخت نمی گیره. اینبار نگاهم کرد. نگاه من هم برای نمایش گذاشتن خصومتی که نبود و عذاب وجدانی که بود سمتش روانه شد. برگه را آرام از میان دستم کشید و رفت سمت کاناپه ی بزرگ رو به روی میزم و نشست و مشغول به کار خودش شد. دیگر کاری یا حرفی پیش نیامد. به نظرم آرام تر هم شده بود. من هم کارم را ادامه دادم تا ساعت اخر کاری شرکت. باز باید خسته بر می گشتم به خانه ی آوا.... و باز با حالی خراب وسایلم را از روی میز جمع کردم. بعد از حرفهای دیشب آوا، دیگر حتی نمی خواستم به خانه اش پا بگذارم اما.... هنوز سفته های چک 100 میلیونی و دوماهی که باید سپری می شد تا 100 میلیون حق الزحمه ی محافظتش، تمام شود، پیش رویم بود! تنها از خدا خواستم صبر و طاقتم بدهد. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
مےگفت نگاهـتُ ڪنتـرل ڪن..! چشم به دل رآه داره بہ قولِ آقاے قرائتے ، چشم میبینہ دل میخـواد... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ 🌸امروزتـون بخیر و عالی صبح بقچه مهربانیش را باز کرده امروز هم لبخند خورشید سهم من و توست دلت که گرم شد در فنجان چای آدمها لبخند بریز صبح بوی زندگی بوی راستگویی بوی دوست داشتن و بوی عشق و مهربانی می دهد الهی🙏 زندگیتون مثل صبح پراز عطر خوش مهربانی باشد و روز خـوبی داشتـه باشین
•°♥️°• شھدا زنده‌اند، هستند و شما را مےبینند .. خواهرم؛ عفت خود را زهرایے ڪن 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
═════✙🌸🍃🌸✙═════ شـــــهدا ❣ زندگے نامہ تان را میخوانیم و چہ جسورانه خودمان را با شما قیاس میکنیم ... چقدر خودخواهانہ به دنبال نقطہ اشتراکے میان شما و خودمان هستیم و حال آنکه، شما میبرید از همه چیز این دنیا، و مهمتر دل مے کنید از دل بستن ها ... و ما دل بسته ے هر آنچہ که شما از آن دل کنده اید ... شـــــهدا ❣ شما را نجوا کہ نہ ، در قلبمان فریاد میزنیم صداے رساے قلبمان را میشنوید !؟ شـــــهدا ❣ شما را فریاد میزنیم ... مارا تشنه ے راهتان کرده اید ؟ همین ! نمیخواهید بہ ما بنوشانید از شهدے کہ شما نوشیدید ؟😔😔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هر موقع در مناطق جنگی راه رو گم کردید نگاه کنید آتـش دشمن کدام سمت را میکوبد همـان جبهه خـودی است...! 🌱 ..🖤🥀 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ 🌸امروزتـون بخیر و عالی صبح بقچه مهربانیش را باز کرده امروز هم لبخند خورشید سهم من و توست دلت که گرم شد در فنجان چای آدمها لبخند بریز صبح بوی زندگی بوی راستگویی بوی دوست داشتن و بوی عشق و مهربانی می دهد الهی🙏 زندگیتون مثل صبح پراز عطر خوش مهربانی باشد و روز خـوبی داشتـه باشین
میگفتن ‌که: ظرف ‌بشکن،سر بشکن.. شیشه ماشین ‌بشکن.. ... غرور نشکن... احساس‌.نشکن... قلب ‌نشکن... نشکن... نشکن...!!!💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
.📸✨. . . . . | 🌱 | 🦋 . . .📸✨. . . 『 』 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•