هر موقع در مناطق جنگی راه
رو گم کردید نگاه کنید آتـش
دشمن کدام سمت را میکوبد
همـان جبهه خـودی است...!
#شهید_ابراهیم_همت🌱
..🖤🥀
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
🌸امروزتـون بخیر و عالی
صبح بقچه
مهربانیش را باز کرده
امروز هم لبخند خورشید
سهم من و توست
دلت که گرم شد
در فنجان چای آدمها
لبخند بریز
صبح بوی زندگی بوی
راستگویی بوی دوست داشتن
و بوی عشق و مهربانی می دهد
الهی🙏
زندگیتون مثل صبح پراز
عطر خوش مهربانی باشد
و روز خـوبی داشتـه باشین
#سخن_بزرگان
#حاجآقاپناهـیان
میگفتن که:
ظرف بشکن،سر بشکن..
شیشه ماشین بشکن..
#امّااااا...
غرور نشکن...
احساس.نشکن...
قلب نشکن...
نشکن...
نشکن...!!!💔
#مواظبباشیم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
.📸✨. . .
.
.
| #پروفایل🌱
| #دخترانه🦋
.
.
.📸✨. . .
『 #دختران_چادری 』
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_270
خستگی از سر و صورتم می بارید که ماشین را داخل حیاط بزرگ خانه ی آوا زدم و سمت خانه پیش رفتم.
اما تا در خانه را باز کردم آوا با یک ماکسی بلند و چاکی که کنارش خورده بود و تا بالای زانویش می رسید جلوی رویم ظاهر شد.
عصبانی از این تیپ جنجالی اش که باز بوی فتنه ای دیگر می داد، سر برگرداندم سمت شانه ی راستم و کیفم را با خستگی پرت کردم همانجا کنار در.
_سلام.... ببین برات توضیح میدم فقط زود برو یه دوش بگیر لباس عوض کن که دیرم میشه.
_لازم به توضیح نیست.... بعد از حرفای دیشبت دیگه واقعا نیاز به توضیح نیست... خسته ام کردی با این اَداهات.
_چی داری میگی؟!.... مهمونی دعوتم دیوونه!.... زود باش باید منو ببری.
_مگه راننده تم؟!
با حرص جوابم را داد:
_نخیر محافظم هستی.... حالا زود باش.
پف بلندی کشیدم که قدمی به جلو برداشت. بوی عطرش تا زیر تیغه ی بینی ام رسید.
دست دراز کرد و یقه ی پیراهنم را کمی مرتب کرد.
_سفته هات آماده است تا بذارم اجرا.... مجبورم نکن پس.... آفرین.... پسر خوبی باش.
گفت و از من فاصله گرفت و باز صدایش در کل خانه پیچید.
_زیاد وقت ندارم که بخوای تا آخر شب اونجا واستی!
مجبور بودم. کاش این روباه مکار را زودتر شناخته بودم. اصلا نمیتوانستم علت اینکه دنبال قلب و احساس من بود را درک کنم.
ولی بدجوری بوی تله می آمد. آدم خامی نبودم که به آن سادگی فریب اشک ها یا ابراز احساساتش را بخورم.
زندگی گرگ های زیادی را به شکل انسان نشانم داده بود.
و حالا خودم گرگ شناس بودم!
ناچار به اتاقم رفتم و بعد از یک دوش آبگرم و عوض کردن لباس هایم از اتاق بیرون زدم.
آوا مانتو پوشیده بود و شال مشکی حریری به سر انداخته بود و با آن کیف مجلسی کوچک میان دستش در سالن منتظرم بود.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
آنهايی كه ولايت فقيه را قبول ندارند؛
در هـر مقامـی كه باشند،
سرنگون خواهند شد!
#شهید_بهشتی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_271
تا سمتش رفتم برخاست و بی مقدمه گفت :
_یه مهمونی دوستانه است..... نگران نباش شب زود برمیگردیم که تو فردا به شرکتت برسی.
حتی نگاهش هم نکردم که سوئیچ ماشینش را سمتم گرفت.
سوئیچ را گرفتم و جلوتر از او راه افتادم. از همان بالای پله های حیاط دکمه ی باز شدن درب های خودرو را زدم.
آوا پشت سرم بود که گفت:
_لطفا اخلاقت اونجا مثل دیروز نباشه.... اون اخماتو باز کن.
_مهمونی دوستانه ی تو به اخمای من چه ربطی داره.... اتفاقا یه محافظ باید اخمالو باشه تا همه ازش حساب ببرن.
کلافه شد.
_وای که تو چه زبونی داری!
به ماشين رسیدیم که نشستم پشت فرمان و او صندلی جلو.
چپ چپ نگاهش کردم.
_وا!.... چیه؟!
_مگه نمیگی محافظت باشم؟
_خب آره....
_پس برو عقب بشین.
_چه ربطی داره!؟
_ربطشو یه محافظ میدونه فقط.
ابرویی بالا انداخت و پوفی کشید.
_اَه لعنت به تو با این منشور محافظتت!
اطاعت کرد اما با غر زدن!
البته گوش های من هم عادت داشت به کر شدن در چنین مواقعی.
به راه افتادم و او آدرس را داد. واقعا حوصله ی ترافیک را نداشتم اما خوشبختانه خوش مسیر بود. چندان طولی نکشید تا به مقصد برسیم.
از ماشین که پیاده شدم، باز آوا تاکید کرد.
_ببین من رو دوستام حساسم.... آبروداری کن تو رو خدا.
_اگه منظورت از آبروداری اینه که بشینم ور دلشون.... شرمنده.... من خاله زنک نیستم.... یه گوشه میشینم برو تنهایی چَرخات رو بزن.
حرص و عصبانیتش را با زدن کیف دستی اش به بازویم خالی کرد.
_لعنتی تو مثلا محافظم هستی آخه!
با پوزخندی جواب دادم:
_البته مثلا....
قهر کرد و غر غر کنان جلوتر از من وارد خانه شدم. حدسم درست بود.... آن مهمانی جای من نبود!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
🌸امروزتـون بخیر و عالی
صبح بقچه
مهربانیش را باز کرده
امروز هم لبخند خورشید
سهم من و توست
دلت که گرم شد
در فنجان چای آدمها
لبخند بریز
صبح بوی زندگی بوی
راستگویی بوی دوست داشتن
و بوی عشق و مهربانی می دهد
الهی🙏
زندگیتون مثل صبح پراز
عطر خوش مهربانی باشد
و روز خـوبی داشتـه باشین
{ #تلنگــر + #تفکـــر}= #عمـــل
یه عده با غیرتم هستند که میگن اگه ما کربلا بودیم نمیزاشتیم بعدِ حضرت عباس به ناموس ائمه نگاه چپ بکنند . . .😔
اما الان در زمان غیبت حضرت قائم به ناموس مردم نگاه میکنند و...
بعضی وقت ها یک تلنگر برای یک عمر زندگی کافیست
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
گفت: تا "پیاده" نروے نمےتوانے
درک کنے..
گفتم چہ چیزے را؟
گفت: ذرهاۍ از شوق زینب برای زیارت
دوباره برادر را...🥀
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
این وعدہ خداست
ڪہ حق الناس را نمے بخشد!
خـون شهدا حق الناس است
نمے دانم با این حق النـــــاس
بزرگے ڪہ بہ گردن ماســــــت،
چہ خواهیم ڪرد.
#شهدا_شرمنده_ایم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#شهید_مهدی_باکری فرمانده دلیر لشکر 31 عاشورا ، بر اثر اصابت تیر ، از ناحیه کتف مجروح شده بود. یک روز تصمیم گرفت برای سرکشی و کسب اطلاع از انبارهای لشکر بازدید کند مسئول انبار ، پیرمردی بود به نام حاج امر ا... با محاسنی سفید که با هشت جوان بسیجی در حال خالی کردن کامیون مهمات بود ، او که آقا مهدی را نمی شناخت تا دید ایشان در کناری ایستاده و آن ها را تماشا می کند فریاد زد جوان چرا همین طور ایستاده ای و ما را نگاه می کنی بیا کمک کن بارها را خالی کنیم یادت باشد آمده ای جبهه که کار کنی شهید باکری با معصومیتی صمیمی پاسخ داد : « بله چشم» و با آن کتف مجروح به حمل بار سنگین پرداخت نزدیکی های ظهر بود که حاج امرا... متوجه شد که او آقا مهدی فرمانده لشکر است بعض آلود برای معذرت خواهی جلو آمد که مهدی گفت :
حاج امر اله #من_یک_بسیجیام
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
شـرط عشــق جنون است... ما که ماندیم مجنون نبودیم....😭
«یاحبیب الباکین»
#شهیدی که درقبر خندید
#شهید محمدرضا حقیقی
..🖤🥀🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#قالالشہید🎙
#شهید_رسول_خلیلی:
این دنیا با تمام زیباییها و انسانهای خوب و نیکوی آن محل گذر است نه توقف و ماند!
تمامی ما باید برویم و راه این است...
دیر یا زود فرقی نمیکند؛ اما چه بهتر که زیبا برویم🕊
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_272
مجبور بودم و باز خودم را لعنت کردم بابت گرفتن آن چک 100 میلیونی!
صدای بلند باندهای پخش موزیک تمام سالن را گرفته بود.
همان جلوی درب ورودی ایستادم و گفتم :
_من تو محوطه حیاط میشینم.
نگاهی با اخم حواله ام کرد.
و من منتظر تحلیل و تفسیر اخمش نشدم. دلم نمی خواست آنجا باشم و از سالن بیرون زدم.
حالم از خوشی های بی حد و مرزشان بهم می خورد.
فقط ادعا بودند گویی.... ادعای دارایی و برازندگی!
تمام زندگی شان خلاصه شده بود در خوشی و جشن و رقص و پایکوبی!
و زندگی من و باران و مادر..... !
نفس بلندی کشیدم. من از جنس این جور زندگی ها نبودم. و خدا را بارها شکر کردم که چهار ستون بدنم با نان حلالی که از مادرم گرفتم، رشد کرده است.
در حیاط بزرگ و با صفای خانه، در کنج ترین و دورترین نقطه ی حیاط، یک صندلی تاشوی افتاده پیدا کردم و روی آن نشستم.
اولین کاری که انجام دادم زنگ زدن به مادر بود که از بیمارستان مرخص شده بود و من حتی وقت نکرده بودم با او حرف بزنم یا او را ببینم.
_الو.....
_سلام قربونت بره بهنام.
_سلام بهنام جان... کجایی مادر؟.... باران میگه یه کار پیدا کردی که شبا هم خونه نیای!
تا خواستم جواب بدهم صدای گریه ی مادر برخاست.
_الهی مادرت بمیره..... شما دوتا خودتون رو واسه خاطر من هلاک کردید.
_الهی فدات بشم مامان... نگو جون بهنام... این شمایی که خودتو واسه ما هلاک کردی..... منو ببخش اون روز سیم های مغزم اتصالی کرد و چنان داد و قالی راه انداختم که حالت بد شد.
_نه حق داری پسرم.... رو خواهرت غیرت داری خب..... حالا از کارت بگو.... خیلی سخته؟ نکنه استراحتت کم باشه مریض بشی.
_نه مامان خوبه... بخور و بخوابه.... شدم مراقب و محافظ ناموس مردم.
_الکی نگو اینقدر..... می دونم کارت سخته.
_نه به جان شما راست میگم..... محافظ یه دختره بالاشهری شدم.
_وای خدا!.... راست میگی؟!.... وای دلم شور افتاد مادر....
_چرا؟!.... اینکه کار خوبیه؟!
_مادر حواست هست؟.... مراقب دختر مردم باشی.... امانت دار باشی..... یه وقت خدای نکرده.....
_نگران نباش مادر.... من چشمام رو مادرم تربیت کرده... نگاشم نمی کنم....
_الهی قربونت برم.... ماشاالله ماشاالله ماشاالله..... الهی خدا بحق حضرت ابالفضل محافظت باشه.... من چشمای پسرم رو بیمه ی چشمای ابالفضل کردم.....
قلبم از مهر و دعایش به تپش افتاد.
_قربونت برم الهی..... برام دعا کن مراقب خودتم باش.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
🌸امروزتـون بخیر و عالی
صبح بقچه
مهربانیش را باز کرده
امروز هم لبخند خورشید
سهم من و توست
دلت که گرم شد
در فنجان چای آدمها
لبخند بریز
صبح بوی زندگی بوی
راستگویی بوی دوست داشتن
و بوی عشق و مهربانی می دهد
الهی🙏
زندگیتون مثل صبح پراز
عطر خوش مهربانی باشد
و روز خـوبی داشتـه باشین
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_273
کسی را می دیدم که زیر نور چراغ های حیاط سمت من می آمد.
دختری بود که اول فکر کردم شاید آوا باشد اما نبود!
سرم را پایین انداختم و سرم را با همان گوشی زاغارتم گرم کردم.
_سلام....
_علیک.....
خندید.
_تو همون محافظ خوش تیپ آوا نیستی؟!
نگاهم به صفحه ی گوشی ام بود.
_که چی حالا مثلا؟..... فکر کن باشم.
قدمی جلو آمد.
_خب چرا اینجا؟!.... چرا نمیای تو؟..... دوستای آوا میخوان باهات آشنا بشند.
_من از خودش و دوستاش بیزارم.... اینجا هم راحتترم..... اگه حرف زیادی هم نداری، خوش اومدی..... خلوتم رو دوست دارم.
باز ریز خندید. و قدمی جلوتر آمد.
_چرا از دخترا فراری هستی؟!.... هر کی جای تو بود اینجا واسش بهشت بود.... ما هم بدمون نمیاد با آقای خوش تیپی مثل شما یه دور دنس بریم.
_اهلش نیستم.... خیلی حرف میزنی داری مغزم رو میخوری..... میری یا دادی سرت بزنم؟
و باز خندید. جلف و.....
از آن دسته خنده هایی که دلم لرزید!
چشم بستم و از این دامی که انگار من پایم درست وسطش گیر افتاده بود، به خدا پناه بردم.
جلوتر آمد و دستش را زیر چانه ام زد و سرم را بالا آورد.
هوا تاریک بود اما می شد که ببینم چه لباس بازی به تن دارد و نگاهش چطور قصد فریب!
_دلت میاد منو رد کنی خوشگل پسر!
مدام زیر لب می گفتم « این حتما یک تله است! » و بود قطعا.
با عصبانیت دستش را محکم پس زدم قبل از آنکه مرا نگاه خمارش مرا مسحور خود کند.
طوری زدم روی دستش که از ضربه ی دستم، انگشتان دستش درد گرفت.
_آرام حیوون!.... چه خبرته!.... انگشتای دستمو شکستی!
با خشم نگاهش کردم. و دیدم رنگ ترس را در حلقه های روشن لنز رنگی چشمانش.
_ببین.... اگه یه بار دیگه دستت به من بخوره، ژن هار بودنم عود می کنه..... اونوقته که ممکنه تیکه پارت کنم..... برو اینو تو گوش اون دوستای خُل وضعت هم فرو کن که کسی سمت من نیاد.... بَد قاطی ام.... گرفتی یا نه؟
ترس چشمانش باعث قوت قلبم شد. از روی صندلی تاشویی که نشسته بودم برخاستم.
انگار با همه ی ترسی که در چشمانش می دیدم اما باز سرسختانه داشت با آن مقابله می کرد.
لبخندی زد تا ترس چشمانش را پوشش دهد.
_باور نمیکنم یه پسر خوش تیپ مثل تو بتونه دست روی یه دختر بلند کنه.
و با این حرف آهسته پنجه اش را روی بازویم کشید.
_ تو هم توی مهمونی دعوتی.... بیا بالا... وسایل پذیرایی همه جوره فراهمه..... خودم در خدمت هستم آقا خوش تیپه!
دندان هایم را محکم روی هم فشردم و ناچار دست دراز کردم سمت موهایش که روی شانه اش ریخته بود.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هرکس
دیوانهیِ عشقت نشد
عاقل نشد..
#عشقاولوآخرمن
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
گاهی تو را
کنار خود احساس می کنم ...
اما چقدر
دلخوشی خواب ها کم است ...
🌷شهید #مرتضی_زارع 🌷
شهادت :۱۶ آذر۹۴
جاده بین شهرخلصه و الحمیره -خان طومان
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•♥️•
.
‹برناکسانحراماست ، تشریفپادشاهی!
ایشمراینکهبردیپیراهنحسیناست🕯›
#امامـحسین‹ع›
#محرم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
دیگر هوسی ما را جز
وصل تو در سر نیست
رحمی ڪن و یادی ڪن
این بےسر و سامان را
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانے
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
🌸امروزتـون بخیر و عالی
صبح بقچه
مهربانیش را باز کرده
امروز هم لبخند خورشید
سهم من و توست
دلت که گرم شد
در فنجان چای آدمها
لبخند بریز
صبح بوی زندگی بوی
راستگویی بوی دوست داشتن
و بوی عشق و مهربانی می دهد
الهی🙏
زندگیتون مثل صبح پراز
عطر خوش مهربانی باشد
و روز خـوبی داشتـه باشین
🌷⚘🌷:
کاری کن ای
🌷 شهید...🌷
🌿بعضی وقت ها نمیدانم؛
درگرد و غبارگناه این دنیا چه کنم.
🌿مرا جدا کن از زمین
دستم را بگیر...
میخواهم در دنیای تو آرام بگیرم
#شهید_مدافع_حرم_قاسم_غریب
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
📜 #پیام_شهید
باید خاڪریزهاے جنگ را بکشانیم بہ شهر! یعنے #نسل_جدید را با شهــدا آشنــا ڪنیم
در نتیجہ جامعہ بیمہ می شود
و یـار براے امـام زمـان "عج"
تربیـت مے شود...
#شهیدسیدمجتبی_علمدار
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
میگفت میخام برم بشم فدای زینب - @seyedrezanarimani.mp3
7.19M
(شور)
میخوامبرمبشمفداےزینب(س)
#سیدرضانریمانے
#مداحے
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
شور: یکم حرف دارم من با اینکه بعضی از طعنه ها گفتن نداره - @seyedrezanarimani.mp3
22.11M
(شور)
عشققیمتنداره
بهخدانمیارزهبههیچقیمتےباباتبرهدیگه برنگرده😭
#سیدرضانریمانے
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_274
دسته ای از موهایش را میان دستم گرفتم. نرم و لطیف. اما من طعمه ی گریزپایی بودم!
_موهای قشنگی داری!
_همه اینو میگن.... اینجا تاریکه وگرنه سر تا پا زیبایی از وجودم می ریزه.
پوزخندی زدم و چنان همان دسته ی موهای میان دستم را کشیدم که جیغ بلندی کشید.
_وحشی کثافت!.... موهامو کندی!.... عوضی آشغال!
_فکر کردم شاید کلاه گیس باشه.... ولی نه موهای خودته.... بیا ببینم دماغتم عملیه یا مال خودته؟....گونه هات چی؟ یه گاز ازش بگیرم تزریق ژِلش نَشتی می کنه یا نه؟
_بیشعور.... نفهم.... لیاقتت همون آشغالاییه که سرتو تا حلقت می کنی تو سطل زبالش....
_اون آشغالا شرف دارن به تو که خودت رو دستمال کاغذی من و امثال من کردی تا هر کی سمتت میاد فین دماغشو با تو پاک کنه.
جیغ می زد و فحش می داد.
_گمشو دهاتی زن ندیده.... تو چه می دونی زن چیه!
باز نشستم روی صندلی ام و با نفس پری زیر لب گفتم :
_قربون دعای خیرت برم مادر..... افتادم تو دل گَله ی روباه ها..... اما دعای تو نگهم داشت.
می دانستم طولی نخواهد کشید که آوا سراغم می آید و فحش بارانم خواهد کرد.
من هم دیگر ظرفیتم به قدر کافی آن روز پر بود. به همین خاطر رفتم سمت ماشین .
ماشین بیرون خانه در کوچه ای پهن و عریض پارک شده بود.
جایی خلوت و دنج که سردرد وحشتناک مرا خوب تسکین می داد.
روی صندلی راننده نشستم.
اصلا بد نبود آوا کمی دنبالم بگردد.
صندلی را خواباندم و نشسته پشت فرمان دراز کشیدم.
سکوت کوچه و خلوتی آن باعث شد از شدت خستگی چشمانم خواب آلود شود که صدای زنی که بلند بلند حرف می زد توجهم را جلب کرد.
_ببین دیگه بریدم.... به من ربطی نداره می خوای باهاش چکار کنی.... هر کاری می خوای بکنی بکن ولی من دیگه زدم به سیم آخر..... این بشر روانیه بابا.... مثل وحشیا موهای نسترن رو کشیده..... بعدش هم گم و گور شده لعنتی.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
نگیدپرفایلش مذهبی نیست!
پس خودشم مذهبی نیست...
به قول بزرگی:
مذهبی بودن به پروفایل نیست
آرزوی "شهادت" داشتنم به بیوگرافی نیست...👌🏾
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
🌸امروزتـون بخیر و عالی
صبح بقچه
مهربانیش را باز کرده
امروز هم لبخند خورشید
سهم من و توست
دلت که گرم شد
در فنجان چای آدمها
لبخند بریز
صبح بوی زندگی بوی
راستگویی بوی دوست داشتن
و بوی عشق و مهربانی می دهد
الهی🙏
زندگیتون مثل صبح پراز
عطر خوش مهربانی باشد
و روز خـوبی داشتـه باشین
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_275
شب بود و شیشه های ماشین دودی.
قطعا مرا نمی دید اما برای احتیاط سرم را هم خم کردم و بیشتر گوش هایم را تیز.
_ببین رامش من نمی دونم می خوای باهاش چکار کنی ولی این پسره زبل تر از این حرفاست که دُم به تله بده.... من هر ترفندی بلد بودم زدم که بتونم یه گاف ازش بگیرم.... لامصب اونقدر سفت و سخته که اصلا حریفش نمی شم.
رامش!
پس پای رامش وسط بود!
اینها همه نقشه ی او بود؟!
چرایش کامل مشخص بود.... می خواست یه آتو از من داشته باشد تا بتواند مدیریت شرکتش را از من پس بگیرد.
_حرف مفت نزن تو رو خدا.... من هر طوری تونستم دلبری کردم.... تازه پریا و نسترن رو هم فرستادم سراغش اصلا نگاشونم نکرد.... اگه واقعا فکر می کنی می تونی کاری کنی خودت دلبری کن دلشو نرم کن.... والا، منو دوستام اسیر دستت شدیم که شرکتت رو پس بگیری؟!.... به ما چه اصلا... اگه خیلی هنرمندی خودت زور بزن شرکتت رو پس بگیر.
سرم را کمی بلند کردم و از شیشه ی جلوی ماشین دیدمش که گوشی را قطع کرد و با حرص و عصبانیت به اطراف نگاه.
_اَه لعنتی معلوم نیست کدوم گوری رفته اصلا.
و باز یک دور، دور خودش چرخید و اطراف را پایید و چون. مرا ندید با همان حرص و عصبانیت سمت خانه پیش رفت.
بعد از رفتن آوا از ماشین پیاده شدم و سمت پیاده رو رفتم.
حالم بدجوری گرفته بود. از دست این جماعت فریب و ریا!
نشستم لبه ی جدول و کلافه از تله ای که برایم گذاشته بودند و خدا را شکر درونش گرفتار نشدم، نفس بلندی کشیدم.
اما عصبانی از خودم که حتی خام پیشنهاد آوا شدم و حرفش را باور کردم که نیاز به یک محافظ دارد، تصمیم گرفتم همه چیز را همان شب تمام کنم.
آنقدر همان جا پای همان جدول نشستم تا جشن دوستانه شان تمام شد و آوا دوباره سمت ماشین آمد.
باز نگاهش به اطراف چرخید و باز هم مرا در تاریکی نقطه ی کوری که نشسته بودم، ندید.
_اَه لعنتی.... کجایی تو؟!
و با موبایلش شماره ام را گرفت.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............