هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_395
آنقدر آشوب بودم که آن پایی که روی دیگری انداخته بودم را مدام در هوا تکان می دادم.
نگاهم به مرد میانسالی بود که صاحب داروخانه بود.
_قطعا مواد مخدره اما برای تشخيص دقیق که چی هست باید بدم آزمایشگاه.... حالا قضیه ی این چی هست؟
دکتر پرسید و هوتن به جای من جواب داد.
_یه نفر با دوست من شریک کاری شده، یه شعبه ی فروش محصولات آرایشی و بهداشتی زده بعد دوستم به فروششون شک کرده، پیگیری کرده به این رسیده.
_به هرحال از برند شما سواستفاده کردن جناب.
_فرداد هستم.
_بله... خوشبختم جناب فرداد... حتما پیگیری بفرمایید چون عواقبش مستقیم به شما و شرکت شما برمی گرده حتما.
_بله... می دونم.
هوتن برخاست و با دکتر دست داد:
_منتظر جوابتون هستم.
_اگه سختتون هست جواب رو با ویس براتون می ذارم.... لازم به ملاقات حضوری نیست.
نگاه هوتن سمت من آمد و منتظر جواب من شد که سری تکان دادم و گفتم :
_خیلی ممنون می شم.
از داروخانه که بیرون زدیم، هوتن گفت :
_حالا می خوای چکار کنی؟
دستی به صورت صاف و اصلاح شده ام کشیدم.
_یعنی دلم می خواد این زن عفریته رو با دستام خفه کنم.
_جوش نزن.... مگه نمی گی یه کله گنده ای چیزی هست.... پس بیشتر باید مراقب خودت باشی.
_آره.... از اینا هیچی بعید نیست.... تو کار
مواد مخدر هستن و بعد محصولات شرکت منو کردن وسیله ی فروش محصولات خودشون!.....وای که سرم داره منفجر می شه.
_برو خونه یه قرص بخور.... حالا دختره واقعا رفت؟!
چپ چپ نگاهش کردم.
_تو دیوونه ای چیزی هستی؟؟.... می گم رفته دیگه.... اون رفت که من افتادم تو این بدبختی دیگه.
_خیلی خب بابا جوش نزن..... برو خونه... درست می شه.
با چه حالی برگشتم خانه بماند.
باید فکری به حال فروش شراره و فروشگاه می کردم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزوی مرگ نکنیم
حتما ببینید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها
🌼شيرين تــــرين دقايق
🌺دلچسب تــــرين ساعت ها
🌼و دوست داشتنیترين لحظهها
🌺را برای شما آرزومنـدیم
🌻صبـح زیبای آدینهتون بخیر🌻
من عقیدهۍ راسخ دارم بر اینکہ
یکے از نیازهاۍ اساسے کشور ،
زندھ نگہ داشتن نام شھدا است🌱!'
#حضرت_آقا❤️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برعندازا و وطن فروشا میدونید چرا نمیتونید کاری کنید؟
چون اینجا صاحب داره😎
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_396
و جواب آمد.
هوتن زنگ زد و گفت :
_سلام... جواب اومد.
_سلام.... خب چه خبر؟
_بعله... چه خبری می خوای..... می گه کوکائینه.
وا رفتم.
آنقدر که توان ایستادن را از دست دادم و نشستم روی مبل.
_چه بی شرفیه این زن!
_پی این کار رو بگیر رادمهر وگرنه فردا پس فردا باید با کمپوت بیام دم در زندان ملاقاتت.
_باشه..... ممنون بابت کمکت... به جناب دکتر هم سلام برسون و ازش تشکر کن.
_چشششششم..... ولی یکی طلبت.
_واسه چی؟!
_واسه همون دختره.... نذاشتی تو شرکتم بمونه و خودتم پَرش دادی رفت.
حرصی و عصبانی فریاد زدم.
_برو بابا تو هم... گور بابای اون دختره که به خاطر اون افتادم تو همچین هچلی.
_یعنی چی؟
_ببین هوتن الان وقت توضیحش رو ندارم.... بعدا می گم.... ممنون واسه زحمتت.
گوشی را قطع کردم و بی معطلی شماره ی عمو را گرفتم.
چند زنگی خورد تا برداشت.
_بله....
_سلام... رادمهرم..... می خوام ببینم شما رو.
_کار دارم چند روزه نمی شه.... همین الان بگو.
ناچار نفسم را محکم در گوشی تلفن فوت کردم و گفتم :
_شما خبر داشتید این شراره خانم تو چه کاریه؟
_چه طور؟
_می دونستید آره؟
_بهت می گم چطور؟
_به اسم شراکت داره با برند من مواد مخدر جا به جا می کنه.
_به من چه مربوط.
انتظار هر جوابی را داشتم جز این.
_یعنی چی؟!.... من رو حساب شما باهاش شراکت کردم!
_ببین من این حرفا حالیم نیست با خودش حرف بزن... دیگه هم به من زنگ نزن....
و تماس را قطع کرد!
تازه آن موقع بود که فهمیدم در دام چه تله ای افتادم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
•
•
عِشقیعنۍکہدَمۍ
بشنویۍازنامحسین(ع)
ودِلـتگریہکنانراهۍ
کربَلا بشود....💔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
9.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬#ویدیواخلاقی
📌گاهی یک گناه مسیر زندگی انسان رو تغییر میده!
🎤سید صادق رمضانیان
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
بدون درک تو همه چیز دلگیر است
حتی برف ، با تمام عاشقانه هایش...
#السݪامعلیڪیاصاحبالزمان 💚
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_397
به شراره پیام دادم که باید شما را ببینم.
آدرس یک کافی شاپ را برایم فرستاد و ساعت!
یعنی داشتم دیوانگی را تجربه می کردم.
من نگران و آنها خونسرد!
زودتر از موعد حتی به کافی شاپ رسیدم و سفارش یک دمنوش تقویت اعصاب دادم.
به حتم برای شرایط آن روزم مفید بود.
دمنوش را سفارش دادم و خوردم و ده دقیقه ای هم گذشت و خبری از این شراره خانم نشد!
گیجگاه پُر دردم را با فشار انگشت دست راستم کمی آرام کردم و چشم بستم چند ثانیه ای.
بعد از آن دمنوش اعصاب، و چند شبی فکر و خیال و خواب ناکافی، همانجا نشسته داشت خوابم می برد که....
_سلام..... ببخشید دیر شد... تو ترافیک موندم.
آرام پلک های سنگین شده ام را گشودم و نگاهش کردم.
_خوبی رادمهر جان؟
دلم می خواست همانجا خفه اش می کردم آن زنیکه ی سلیطه را.
_خوبم؟!.... چند شبه نخوابیدم..... اعصابم بهم ریخته.... آخه این چه شراکتی بود که با من داشتی؟!
اَبرویی بالا انداخت و کیف ورنی اش را گذاشت روی صندلی خالی کافی شاپ و نشست مقابل من.
_چی شده عزیزم؟!..... نکنه از فروش و سهمت راضی نیستی؟ .... خب می شه سهمت رو زیاد کرد.
از اينکه وانمود می کرد چیزی نمی داند، باز به هم ریختم.
با سر پنجه های دستم نقاط پر درد پیشانی ام را محکم فشردم و او ادامه داد :
_من طاقت دیدن این حالتو ندارم..... بگو دقیقا مشکل کجاست عزیزم؟
با حرص نگاهش کردم.
انگار اصلا نمی خواست منظور حرفم را بگیرد.
ناچار دست درون جیب کتم بردم و آن جعبه ی سایه ی چند رنگ و بسته بندی کوچک کوکائین جاساز شده را که همگی در یک مشمای زیپ دار بسته بندی کرده بودم، روی میز مقابلش گذاشتم.
توقع داشتم لااقل به خاطر حضورمان در کافی شاپ کمی بترسد و مشمای جعبه ی سایه و بسته ی کوکائین، را فوری از روی میز بردارد اما.....
نگاهش را با آن خونسردی ذاتی اش، به
من دوخت.
_اینو می گی؟!.... این که این همه غصه خوردن نداره عزیزم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دو توصیه از طرف شیطان / شهید آیت الله دستغیب
#السݪامعلیڪیاامیرالمومنین 💚
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•