«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
« 💛✨»
بسمربعلـے"؏
رزقمــــــارابرســــانیدزبازارنجــــف
ازهمانسفرهکهنعمتبهگدامیبخشند..
💛¦↫#السلامعلیڪیاامیرالمومنین
✨¦↫🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_422
و چه خوب.... من منتظر همان نفرتی بودم که باعث شود او برای همیشه از زندگی ام برود.
_باشه.... اگه اینقدر دلت پرستار می خواد بگیر... یه خوشگلش رو هم بگیر.
گفت و رفت سمت پله ها که باز فریاد زدم:
_احمق شکاک.... پرستار رو برای بچهات می خوام نه برای خودم..... اگه قرار باشه کسی به کسی شک کنه... منم که باید به تو شک کنم... تویی که هر شب تو مهمونی هستی و هر شب با یه تیپ خفن از خونه می زنی بیرون.... دلم می خواد یه شب واسه همیشه گورتو گم کنی و بری بلکه خلاص شم از شر تو و این توله سگ.
از همان شب با هم قهر کردیم.... نه او دیگر حرفی به من زد و نه من به او....
اما خود پیدا کردن پرستار بچه هم دردسر خودش را داشت.... اینکه کسی پیدا شود که بشود به او اطمینان پیدا کرد....
ناچار به پدر، به رامش و حتی رامش به بهنام هم سپرد....
یکی دو ماهی گذشت. همچنان با شراره سر سنگین بودم و با آنکه او گه گاهی یک عزیزم و عشقم خشک و خالی می گفت اما من حتی نگاهش هم نمی کردم.
حق داشتم.
حق داشتم بعد از چند سال زندگی اجباری و جهنمی با کسی که حتی نمی خواست لااقل به خاطر خودش، با هم خوب زندگی کنیم، از این زندگی اجباری متنفر باشم.
و یکی از روزها که در شرکت بودم، بهنام به دیدنم آمد.
از دیدنش کمی جا خوردم.
_چیزی شده؟.... رامش حالش خوبه؟
لبخند کمرنگی زد و گفت :
_آره.... اومدم یه سر به شرکتت بزنم ببینم کمک نمی خوای؟
نمی دانم باز پدر حرفی زده بود یا مادر.
شاید هم رامش.
کمی مکث کردم و گفتم :
_نه.... کمک لازم نیست.... گفتم اگه کسی می خواد کمک کنه، یه پرستار بچه ی مورد اعتماد و اطمینان بهم معرفی کنه.
چنگی به موهایش زد.
_خب.... من یکی سراغ دارم.
_خوبه.... اگه شما بهش اطمینان داری برام کافیه.... اسم و شماره تلفنش رو برام بنویس بذار روی میزم.... اگه می مونی بگم چایی بیارن.
_نه.... چایی نمی خورم ممنون.... برات می نویسم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_423
و رفت سمت میزم و روی کاغذی باطله چیزی نوشت که دو شاخ روی سرم سبز
کرد.
باران سرابی!
با قدم هایی بلند همراه یک خداحافظی رفت سمت در که بلند صدایش زدم:
_بهنام!
ایستاد. و نگاه من روی اسم و فامیل باران سرابی ماند.
_این.... این خانم رو.... از کجا می شناسی؟
یک دفعه با این سوالم سمتم چرخید. انگار طوری لحن کلامم، بازخواست کننده بود که یک لحظه رنگ از رخ بهنام پراند.
_چه طور؟!
سر بلند کردم و نگاهش.
_می خوام بدونم.
نگاهش را از من گرفت و گفت :
_خب چند وقته تو شرکتم کار می کنه.... چیزی شده؟.... می شناسیش؟!
اَبروانم بدجوری در هم گره خورد.
_چه طور تو شرکت تو کار می کنه؟!.... تو می شناختیش؟!
لبخند کمرنگ روی لبش هم پرید.
_چی شده رادمهر؟!.... یه طوری داری ازم سوال می کنی که نگران شدم.... این خانم مشکلی داره؟.!.... نکنه می شناسیش؟!
و نباید می گفتم.... نباید رازی که سالها پیش اتفاق افتاده بود و حالا جز غبار خاطره اش چیزی وجود نداشت را فاش می کردم.
_نه.... نه چیزی نیست..... فکر کنم با یکی دیگه اشتباه گرفتمش.
اگر زیادی مقابل بهنام تعجب می کردم، شاید او هم مشکوک می شد.... تنها راهش این بود که از خود باران بپرسم که چطور بهنام را می شناسد!
_همین خوبه.... می تونی آدرس منو بهش بدی از فردا بیاد؟
_آره..... بهش می دم... خیالت راحت.... مطمئنه.
_ممنون.
_فردا می گم همون اول صبح بیاد.
_خوبه.... خیلی خوبه.
_سلام برسون.
_تو هم همین طور.
و وقتی در اتاق بسته شد. وزن شانههایم افتاد روی دستانی که کف آن ها را روی میز گذاشته بودم و نگاهم روی اسم او مانده بود.
خاطرات پشت سر هم داشت تند و تند ورق می خورد.
_باران سرابی!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
« 💔🕊»
حـآجقـٰاسمدلمـٰانبـَرا؎قـَدمزدنهآ؎بـٰاصلآبتـَت
بـَرخآڪریزهـٰا؎جبهہمقـٰاومتتـَنگشده..!
-¹روزتـآسـآلگردشهآدتِحـآجۍ
💔¦↫#بہوقتدلتنگی
🕊¦↫#حاجقاسم
‹›🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«💔🥀 »
افکند آتشی به دل و جان خاص و عام
ای جان فدا نموده که جان هافدای تو:)💔
🎞¦↫#استوری
💔¦↫#حاجقاسم
🥀¦↫#شهادتحاجقاسم
🥺¦↫#جانفدا
‹›🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
«🖤🥀 »
بِسمِرَبِحـاجقـاسـم|❁
شب میرود و عطر سحر میگردیم
در صبــح ظهـــور یــار برمیگردیـم
غم نیست که قاسم سلیمانی رفت
ما را بکشیـد که زنــده تر میگردیم..
🖤¦↫#حاجقاسم
🥀¦↫#شهادتحاجقاسم
🥺¦↫#جانفدا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
7.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐سلام و درود بر تو ، صبحت دل انگیز
🌼درود من به صبح
🌺به این طلوع قشنگ ، به آفتاب و نسیم
🌼به این شروع قشنگ ، به زیبایی این فصل
🌺درود من به هوا ، به باغ و دشت و دمن
🌼به شاخه های درختان سر سبز
🌺صبح زیباتون پر امید و پر نشاط
5.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«🖤🕊»
سحرگـاهِۍدرخوابتلـخمۍدیدیـم
خبردادنـدازبغـدادبوۍقـنـدمۍآیـد..!
💔¦↫#بہوقتدلتنگی
🥺¦↫#جانفدا
🥀¦↫#حاجقاسم
🕊¦↫#شهادتحاجقاسم
🖤¦↫#سومینسالگردشهادتحاجی
‹›🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•